من و خواندن و نفهمیدن نیچه

از دوره راهنمایی یا اول دبیرستان به بعد، هفته‌ای دو سه بار، تنها کتابخانه عمومی شهر می‌رفتم، چند کتاب می‌گرفتم و می‌خواندم.

بسیار لذت می‌بردم از این گشتن و گرفتن کتاب و خواندن و تعویض آن.

نمی‌دانستم چه کتابی بخوانم یا چگونه کتاب بخوانم. کسی هم نبود راهنمایی‌ام کند. حتی کسی را سراغ نداشتم کتاب بخواند.

از بابا لنگ دراز و کتابهای مشابه شروع کردم، به احضار روح و هاله و چاکرا رسیدم بعد سراغ هیپنوتیزم و کمی روانکاوی و روانشناسی رفتم. بعد از فلسفه در آوردم.

در تمام این زمینه‌ها بی‌سواد بودم. مطالعاتی که داشتم به نظرم هیچ دانش مفیدی بهم اضافه نکرد. سرگردان بودم. مثل کسی که بسیار تشنه است اما نمی‌داند جه بنوشد.

اینها را می‌گویم که به نظر نیاید دارم ژست می‌گیرم که بله من از عنفوان کودکی سرم توی کتاب بود و پولهایم را جمع می‌کردم کتاب می‌خریدم، کتابخانه عمومی می‌رفتم و … . قبلاً تمایل داشتم از این ژست‌ها بگیرم اما الان آنقدر زشتی این ژست را می‌بینم که نمی‌خواهم به نظر برسد که دارم این کار را می‌کنم (نکند به نوع دیگری دارم ژست می‌گیریم؟).

خلاصه، ۲۳-۲۴ سالم که بود اتفاقی کتاب اراده معطوف به قدرت نیچه، ترجمه دکتر مجید شریف را گرفتم. شیفته نیچه شدم. آن سال کنکور داشتم حتی جلسه کنکور هم نرفتم. یک سال کامل نشستم نیچه خواندم. تجربه عمیق و ویژه‌ای بود.

اگر محیط و شرایط روانی بدم را در نظر بگیرم، نیچه خواندن برای من حکم رفتن از یک مخروبه به یک کاخ باستانی با شکوه را داشت. توضیح تجربه‌ای که داشتم برایم دشوار است. گاهی یک گزین‌گونه از حکمت شادان ماه‌ها توی ذهنم می‌چرخید. بخشی از انسانی و زیاده‌انسانی‌اش بخشی از باورم را شکل می‌داد. آن ماجرای اسب و درشکه در سال ۱۹۸۹ (اگر درست خاطرم مانده باشد) اشکم را در می‌آورد. با برخی صحبتهاش در آخرین شطحیاتش می‌خندیم. از خواهرش پل ره و واگنر و الیزابت متنفر و از لو سالومه عصبانی بودم و … . انگار نیچه پیامبر مذهب جدیدم بود.

بعد از یک سال، ناگهان از آن محیط و شرایط کنده شدم و نیچه را هم به ناچار گذاشتم کنار. اما جهان‌بینی و ذهن و روانم دیگر مثل قبل نبود.

سالهای بعد هم هر از چندگاهی کتابهایش را مرور می‌کردم.

بار اول که فصل نیچه از کتاب فلسفه غرب برتراند راسل را خواندم. بخشی از من به شدت از راسل عصبانی و ناراحت بود. بخشی دیگر می‌گفت تو کی هستی که در مورد راسل نظر بدهی. اما آن بخش عصبانی می‌پرید به راسل که این همه خزعبل چیست که در مورد نیچه نوشته ای.

بعدها هم که کمی سراغ روانکاوی و روانشناسی رفتم دیدم چقدر نیچه با نگاه نافذ و ساختار شکنش در این حوزه‌ها سیر کرده بود و چقدر ذهنیتی که از او گرفته بودم برایم مفید بود.

بگذریم. زیادی دارم آب می‌بندم به صحبتهایم.

یک موضوعی که بسیار برایم مهم است تاکید روی این است که من نیچه را نمی‌شناسم. یعنی آن همه نشستم نیچه خواندم، چهارچوب فکری و مدل ذهنی او را نمی‌دانم. الان اگر  جایی صحبت از نیچه باشد، ترجیحم این است که حرف نزنم و معمولاً هم همین کار را می‌کنم مگر برای رد چیزی اشتباه در مورد او (مثلاً اینکه می‌گویند ضد یهود، ضد زن، نهلیست یا جبرگرا بود).

نه بلد بودم چنین متونی را بخوانم، نه ذهن و روان سالمی داشتم برای جذب این مفاهیم و آموزه‌ها (به نظر من چنین آدمهایی به ذهن و روان نسبتاً سالم نیاز دارد)، نه توجه داشتم به این واقعیت که تمام این حرفها مربوط است به نظام ذهنی یک آدم با آن تجربه زیستی شخصی‌اش در آن تاریخ و جغرافیا.

موضوع دیگری که برایم جالب است انگیزه من برای خواندن نیچه است. الان می‌دانم چرا نیچه می‌خواندم. من گربه‌ای بودم که دوست داشتم پوستین شیر بپوشم. یا گربه‌ای که جلوی تلویزیون نشسته و مستند شیر، سلطان جنگل را نگاه می‌کند؛ آن هم وقتی که بخشی از لباسم یا خانه‌ام داشت می‌سوخت (دوست ندارم این را باز کنم).

گاهی می‌روم توی فکر، می‌روم به آن دوران، دست خود جوانترم را می‌گیرم و راه را نشانش می‌دهم. الان تا حدودی می‌دانم راه درست کدام است.

برای مثال نمی‌گذارم فلسفه یا روانکاوی و روانشناسی بخواند. تمرکز می‌کنم روی درمان  بخشهای زخمی‌اش و سرزندگی و شادابی، نه پرورش بخش‌های اینتلکچوال و مثلاً فرهیخته.

بعداً در این مورد بیشتر حرف می‌زنم.


پی‌نوشت: گاهی خجالت می‌کشم از این همه آشفته نویسی و بدون هدف نوشتن و صحبتهای غیر مهم. الان اگر کسی بگوید خوب که چه؟ اینها را چرا می‌گویی؟ جوابی ندارم بدهم. امیدوارم بعد از خواندن اینها حس و حالتان بد نباشد.

بخشهایی از من به دلایلی دوست دارند اینها را بگویند ;)، شاید بعدها زیر برخی از پستهایم میکروفون را بدهم به بخشی دیگر و در مورد بخشی که آن پست را نوشته صحبت کنم.

15 دیدگاه دربارهٔ «من و خواندن و نفهمیدن نیچه»

  1. محمد بهرامی

    هیوا جان، حدود سه ماه هست که کلاب هاوس رو دارم استفاده می کنم، البته طی این سه ماه خیلی فرق کرده پترن استفاده ام، دوست داشتم اون جملۀ “هر ابزاری کارکرد دوگانه می تونه داشته باشه” رو در مورد کلاب هاوس اجرا کنم.
    همون طور که قبلاً در نوشته های بزرگان عصر اطلاعات خونده بودم که سمت وسوی اینترنت رو مدیا (صوت و تصویر) می دونند.
    با اینکه یوتیوب زیاد استفاده می کنم اما نمی دونم چرا با آمدن کلاب هاوس کلاً (شخصاً) احساس می کنم که پارادایم 🙂 جدیدی شروع بشه، چند سال قبل می گفتند رادیو و تلویزیون هایی خواهد آمد که تعاملی هستند، نه تنها می توانی برنامه رو انتخاب کنی (که مصداق آن در یوتیوب و Castbox برای مثال هست)
    بلکه می توانی حتی در محتوا هم تاثیر داشته باشی و فکر کنم کلاب هاوس شروع جدیدی باشه
    این مقدمه رو گفتم تا در مورد نظری که تو این سه ماه پیدا کرده ام صحبت کنم.
    در این سه ماه ، بیگ پیکچر من نسبتاً وسیع تر شده (تاکید می کنم نسبتاً) و نحوۀ صحبت کردن افراد مختلف رو دیده ام، آدم هایی می آیند در مورد یک بحث یه جوری صحبت می کنند که ناخودآگاه مرعوب جملات و اصطلاحات فنی میشی و شخصی هم میاد بحثی رو مطرح می کنه که خیلی آسون به نظر میاد.
    وقتی آدم هایی که دورو برم بوده اند و این سیر آدم هایی که پیگیری کرده ام، کتاب هایشان را خوانده ام (قبلاًها)، فایل های صوتی شان را گوش داده ام می بینم کباحث مختلف توسط افراد مختلف می تونند جوری گفته بشه که اصلاً نفهمی و یا اینکه خیلی راحت متوجه بشوی.
    برای مثال مباحثی که “وریا امیری” این روزها بحث میکنه وقتی از طرف اون گفته میشه خیلی راحت متوجه میشیم اما وقتی همون بحث توسط طرف مقابل گفته میشه ، خیلی پیچیده میشه.
    نیچه هم نیاز به اشخاصی داره که موضوع رو فهمیده باشند و با بذل و سخاوت در اختیار اشخاصی مثل من قرار داده بدهند.

    1. محمد حرفهاتو به طور کلی میفهمم و باهاش موافقم
      اما در مورد نیچه با اینکه کسایی مثل دلوز یا کسایی که کتابهای تاریخ فلسفه رو نوشتن چنین کاری که تو گفتی رو کردن اما در نهایت پیشنهاد میشه که خود نیچه رو بخونیم و اون تصویر کلی و جامع مربوط به نظام ذهنی نیچه رو توی ذهنمون بسازیم؛ به جای اینکه صرفاً نیچه رو از دریچه نگاه کسانی مثل دلوز یا راسل ببینیم.
      اینها صرفاً نظرات شخصیه و به نظرم خیلی خام و کم دان هستم توی این زمینه ها

  2. اینکه نیچه خواندی و خوب نفهمیدی، طبیعی هست
    اما
    ۱. باید نیچه بخوانی و درست نفهمی
    ۲.بعدا باید بروی سراغ کتابهایی که درباره نیچه نوشته شده
    ۳.بعدا دوباره نیچه بخوانی
    ۴.درباره نیچه بنویسی و بحث کنی.

    نکته دیگر این است که بهتر است سوالاتت را دنبال کنی(به جای ب
    خواندن کتابها با هدف آشنایی با نویسندگان، به دنبال سوالاتت باشی)
    مثلا سوالی درباره جامعه مدنی میپرسی: مجبور میشوی خودبخود کمی با ارسطو، افلاطون، هگل و مارکس آشنا شوی…
    این بهتر است از اینکه صرفا مارکس بخوانی.

    نکته دیگه اینکه اصلا و ابدا برتراند راسل کتاب تاریخ فلسفه غرب را خوب ننوشته.
    تمام کتابهای تاریخ فلسفه، سطحی هستند.
    باید اصل کتابهای بزرگان را خوند.
    کتاب راسل صرفا یک کتاب کمکی هست. بعدا از اینکه نظر اصل کتاب را خوندی و از کتابهای کمکی استفاده کردی، متن اصلی را میفهمی. گاهی مراجعه به متن انگلیسی ضروریه…
    در هر صورت در مرحله آخر وقت بذار دیدگاه کتابهای کمکی(مثلا راسل در مورد نیچه) را نقد کن. یا اصلا نظرات خود نیچه را نقد کن. بعدا حتی نظر خودت را ای بسا نقد کنی…

  3. محمد حسن بهرامی

    سلام؛

    این روزها همه اش کار من این شده کدوم پارت من میگه این کارو بکن این کارو نکن 🙂 (حتی گذاشتم این شکل خنده)

    اما اینو می خوام بهت بگم هیواجان لطفاً همیشه قضایا را از طرف خودت و پارت ها و بخش هات نگاه نکن که فکر کنی مطالبت به درد کسی نمی خوره
    اگر کسی بود که به تو اون موقع این حرف ها رو می زد و البته قبولش داشتی (چون خودت می دونی قبول داشتن مطلب از خود مطلب مهم تره آدمی زاده دیگه)
    اگر کسی بود و بهت می گفت چقدر برات بهتر می شد

    خوب تو الان برای آدم های دیگه این کار رو بکن و این بخش که فکر می کنه این مطالب به درد نمی خورند رو باهاش کمی صحبت کن و آدمش کن 🙂
    تقریباً حدودی زندگی نامه من هم از لحاظ هر چی اومد بخونی شبیه تو هست البته مطمئن هستم حجم خونده های تو بیشتر هست اما من یادم هست که من اون دوران با چه پرفکشنیست عجیب غریبی می گرفتم کتاب هارو می خوندم

    مثلاً می خواستم “لیلی و مجنون” نظامی رو تو سه چهار روز بخونم (الان خنده ام می گیره) مثلاً می گرفتم کتاب های صمد بهرنگی رو می خوندم، به فلسفه علاقمند شدم گرفتم کتاب “زندگی نامه برتراندراسل ” رو خوندن بعد پیش خودم گفتم زندگی نامه که نشد فلسفه، رفتم کتاب فلسفه راسل رو خوندن،

    کسی هم نبود به من بگه چی می خوای، اگه می خوای فلسفه بخونی کتاب خوب کدوم هست، اگه می خوای روانشناسی بلد بشی که نباید از کتاب های “کارن هورنای” شروع کنی

    اول بایستی بیگ پیکچر روانشناسی رو داشته باشی بعد، اصلاً یه چیزی رو اعتراف کنم اون وقت ها فکر می کردم هر چیزی که قابل خوندن باشه رو باید خوند 🙁

    الان وقتی یاد آموزش و پرورش می افتم به نظرم یکی از نکاتی که بایستی به ما یاد می دادند همین “انتقادی” فکر کردن بود (حالا انگار الان یا اون موقع یادمون دادند که فقط تفکر انتقادی جامونده 🙂

    راستی چرا ماها این جوری هستیم یه جورایی ته وجودم داد می زنه اون چیزهایی که الان می دونی کافی نیستند، بایستی بیشتر بدونی و همین طمع بیشتر دونستن باعث میشه اعتماد به نفس “تفکر انتقادی” پایین بیاد

    1. – توجه به این پارتها تمرین خوبیه. البته طبق ساختار کتاب بهتره که یه مسیری رو جلو بره. قدم اول همین توجه به پارتهاست. به طور کلی بین چیزی که در کتاب میخونیم و حتی میفهمیم تا اپلای کردنش به زندگی خودمون و تجربه کردن آن فاصله مهم و گاهی زیادی هست.
      – شاید نیازی هم نباشه اون بیگ پیکچر رو هنگام ورود به یه جوزه داشته باشی مخصوصا در زمینه روانشناسی بهتر اینه که با یه مدلی شروع کنیم که به کمک اون بتونیم خودمون رو بهتر کنیم. بهتر یعنی درمان و رشد

  4. محمد معارفی

    سلام
    دو سه روززیه وقتی وبلاگت رو میخونم، وقتی میام کامنت بذارم حذفش میکنم چون چیز خاصی توش نیست. قبلاً همین که کامنتم باعث بروز بخشی از من میشد برام رضایت بخش بود. اما الان میدونم اون بروز از بخشی از من میاد که دوسش ندارم. یه جوری باهاش لجبازی میکنم و کامنت نمیذارم.
    به هرحال الان خواستم بگم علی رغم اینکه تا حدی میفهمم چرا به شکل نوشتن خودت انتقاد داری، اما خب به نظر من اتفاقاً این متنت خیلی هم منسجم بود. کامنتت در مورد وسواس در جواب فواد هم هم دوست داشتم و هم مفید بود. مخصوصاً اونجا که گفتی میخوای تبدیلش کنی به دقت توی کار و … . میدونی که این قضیه برای من چقدر مهمه. مشتاقم بیشتر بنویسی در موردش.

  5. سلام هیوا جان وقتت بخیر
    الان تقریبا ساعت ۳:۱۵ نصفه شبه که دارم اینا رو برات مینویسم:)
    منم الان دقیقا توی سال کنکورم هستم و تقریبا دو ماه دیگه کنکور دارم و شوق عجیبی به خوندن روانشناسی و فلسفه دارم(روانشناسی خیلی بیشتر) من دکتر هلاکویی رو میشناختم ولی فکر میکردم افکارش قدیمیه و به همین خاطر سمتش نمیرفتم.به خاطر حرفای تو و تعریف هایی که از هلاکویی کردی اون فایل ۷۷ دقیقه ای که خودت گذاشته بودی رو دیدم و بعضی حرفاش رو پسندیدم و ۲ ساعت از ۴ ساعت فایل اگر جوان بودم هلاکویی رو هم گوش کردم و نکته ی جالبش این بود که میگفت سه چیز برای جوان خطرناکه(مذهب-سیاست-فلسفه) و الان هم تو نوشتی که به خود جوان ترت میگفتی فلسفه و روان شناسی نخونه. خیلی عالی میشه حالا که بحث به اینجا رسیده از تجربیات خودت بگی و بحث هایی مثل گربه و پوستین شیر و درمان زخم ها و… رو برامون مفصل باز کنی و اینکه اصلا به نظرتو زخم چیه و چه موردی رو زخم میدونی و بحث سرزندگی و شادابی ت هم ناخودآگاه منو به این سمت برد که شاید منظورت مفاهیم روانشناسی مثبت گرا و مطالعه توی اون حوزه هست(که ممکنه غلط باشه) و یه نکته دیگه هم اینکه تشنه بودن من(مثل جوانی خودت) منو به سمت متمم و محمدرضاشعبانعلی برد و همون طور که خودت هم قبلا اشاره داشتی در مورد تجربیات خودت از محمدرضا شعبانعلی؛محمدرضا رو که با خودم مقایسه میکنم(البته میدونم در این حد نیستم اصلا) یه حس منفی سرخوردگی مانند! وجودم رو فرا میگیره و میدونم این بخاطر زخم ها و مشکلاتیه که دارم و اونجا که هلاکویی گفت اکثر مردم توی روح و روان شون میخ دارن و این وظیفه ی ماست که اونا رو درست کنیم بهم یه دلگرمی داد.

    ببخشید طولانی شد ولی خواهش میکنم برای ما جوون ترها و به قولی دهه۸۰ ها بیشتر بنویس و این مورد رو هم به عنوان یکی از بهانه هات و موضوعاتی که میتونی ازش برای به روز کردن وبلاگت استفاده کنی نگاه کن:)

    و اگه فیلم یا کتاب،فایل ها یا چیزهایی از این قبیل رو که بهتره ما از الان دنبالش بریم معرفی کنی عاااالیه و اینکه به نظرت یه جوون که میخواد از صفر شروع کنه به خودسازی و بهبود زخم هاش، بهتره از کدوم سرفصل های متمم استفاده کنه؟ چه مطالبی از محمد رضا شعبانعلی رو بخونه که بهش (کمک) کنه و باعث حس سرخوردگیش نشه یا مثلا چه طور تفاوت های محیطی و جغرافیایی رو درک کنه و اون مطالب رو متناسب با جغرافیا و شرایط خودش مهندسی معکوس کنه.

    چون میدونم خیلی از رفقای دهه هشتادیم می خوننت و منم یکی از اونام شاید بشه گفت این کامنت بلند هم نماینده ای از دغدغه ها و سوالات یه دهه هشتادی باشه که حداقل توی عمر ما صرفه جویی بشه و نخوایم این چرخه باطل و جهنمی رو ادامه بدیم که تهش منجر به پشیمونی بشه.

    با احترام هیوا جان و ببخشید بابت زیاده گوییم:)

    1. سلام امیر جان،
      – به نظرم بهتره فعلا متمرکز روی کنکور باشی. به نظرم علائق دوره کنکور را هم باید به نصف و یک چهارم و حتی بیشتر تقسیم کرد چون انگیزه پنهان ما برای این احساس علاقه ها، فرار از استرس و اجبار کنکوره. حتی اگه اینطوری هم نباشه عاقلانه ست که تمرکز اصلیمون روی کنکور باشه. البته لابلای درس خوندن میشه و حتی مفید هم هست که کارهای دیگه هم بکنی.
      اگه کلمه شعبانعلی و کنکور رو هم سرچ کنی چند مطلب خوب پیدا میکنی. مثلاً این مطلب
      – گفتی من گفتم اگه جوانتر بودم روانشناسی و فلسفه نمیخوندم. من این رو نگفتم. منظورم فلسفه بود. اون چیزی هم که من میخوندم اون روانشناسی‌ای نبود که باید میخوندم. بماند که در اون شرایط خودم توان کمک قابل توجهی به خودم (از نظر روانی) را نداشتم چون حال آدم از یه حدی به بعد که بدتر میشه به دارو یا رواندرمانگر یا ترکیب این دو نیاز پیدا میکنه.
      – چند دام هم برای من پهن کردی اما من دریبل شون میزنم و توشون نمیفتم :))
      مثلاً اینکه گفتی از فلان چیزها بنویس. من ابداً مناسب اینکار نیستم. چیز خاصی هم بلد نیستم. من شاید برای گذشته خودم بتونم یه راهکارهایی بپیچم اما برای کسی مثل تو که چیزی در موردشون نمیدونم، نمیتونم راهکار بدم. خیلی هم روی این تاکید دارم چون چنین پدیده ای رو زیاد میبیم (که هر کسی تبدیل شده به معلم و منتور کسایی که یک پله از خودش پایین تر هستند. از نظر زمانی یا دانش یا تجربه. گاهی حتی اون یک پله هم بالاتر نیستند).
      خلاصه من اینجا صرفاً دارم تمرین وبلاگ نویسی میکنم.
      – امیدوارم بتونی مسئله مقایسه ای که گفتی رو حل کنی. تنها مقایسه ای که باید انجام بشه بین خود الانت با خودت گذشته ات هست. نه با محمدرضا شعبانعلی. ایشون هم انتخابهای متفاوت و بعضاً سخت و غیر عادی انجام داده هم تواناییهای خاصی داشته هم تلاش عجیبی کرده تا به جایی رسیده که الان هست. تکرار میکنم به نظرم باید خودت الانت رو با خود چند وقت پیشت مقایسه کنی. این مربوط هست به عزت نفس و احساس بدی که نسبت به خودمون دارم. (پیشنهاد: در گوگل سرچ کن: هلاکویی مقایسه و فایل صوتی اول رو گوش بده)

  6. سلام هیوا
    یه جا خوندم میگفت که اگر یه مرد علائم حاملگی رو بخونه فکر میکنه خودشم حامله‌است.
    صد در صد شما هم این رو خوندی یا شنیدی.
    این رو گفتم که به این جا برسم و ادامه حرفم رو بزنم.
    تو نوشته‌ی من چند نفرم و یا بخشی از من، عین حرف‌های که گفتی رو فکر میکنم خودمم.
    علائم افسردگی رو میخونم میگم خودمم. اهمال کاری میخونم میگم خودمم. کمال طلبی میخونم میگم خودمم.
    به طور کلی نمیدونم اصلا من کی‌ام. نمیدونم میخام چی کار کنم. هدفم اصلا چیه.
    اصلا نمیدونم اینا رو چرا باید بیام اینجا بنویسم، بنویسم و ارسال کنم یه بخشی دیگه از وجودم میاد میگه چرا گفتی، که چی بشه.
    پنج صبح وقتی میخام برم سر کار، سریع از خواب بیدار میشم و آماده میشم. اما روزای تعطیل که سر کار نمیخام برم شبش میگم که صبح زود پا میشم و به کارایی که مدنظرمه می‌رسم.
    اما صبح نمیتونم از خواب بیدار شم، نه این که خوابم بیاد، اصلا اینطور نیست. ذهنم خسته‌اس و میگم پاشم کاری ندارم انجام بدم و در نتیجه ساعت میرسه به نه و ده. حتی حس و حال رفتن تا سر کوچه رو هم ندارم برم دو تا نون تازه برا صبحانه بگیرم.
    نمونش همین تعطیلات عید فطر. کل دو روز رو نشستم یه گوشه تو اتاق و دست و دلم به هیچ کاری نرفت. نه فیلمی، نه تلویزیونی ، هیچی
    قبلنا باز چند صفحه کتاب میخوندم که خیلی وقته اصلا نمیتونم کتاب بگیرم دستم.
    خلاصه این که نمیدونم تا کجا رفتارم عادیه و کجاش غیر عادی و مربوط به مشکلات روانی میشه.
    الان میخام این کامنت رو که نوشتم پاک کنم و نفرستم، یکی هی داره میگه این نوشته تو نه ربطی به این نوشته داره و نه ربطی به هیوا. چرا میخای بفرستی. اما یکی دیگه میگه بزار بفرستم تا شاید تونستم یه سرنخی پیدا کنم و بدونم مشکلم چیه.
    خلاصه من میفرستم این کامنت رو اما اگه خوندی نیازی نیست منتشر کنی. چون احساس میکنم جاش اینجا نیست.
    در رابطه با کامنت قبلیم تو کتامین و افسردگی میخاستم بگم که یه آقای دکتری رو دیدم که چنین کاری انجام میده. قیمتاش ولی خیلی بالاست برا من. شش الی ده جلسه. جلسه ای یک و دویست. زیر نظر دکتر روانشناس و روانپزشک و پزشک بیهوشی انجام میده این کار رو تو بیمارستان.
    به همکارم کتامین رو گفتم و گفت که یکی از رفیقاش مسئول داروخونه است و میتونه تهیه کنه. امروز میگفت که دوستش چند روز پیش بهش گفته بعد تعطیلات میاره. خلاصه این که اگر تونستم تهیه کنم و استفاده کنم، نتیجه اش رو بعدا میام میگم.

    1. سلام وحید جان،
      صحبتهات رو دوست داشتم
      به نظر میرسه افسردگی حداقل خفیف داری
      منم سالها داشتمش. چیز غیر عادی و بدی نیست. اصلا بهش میگن سرماخوردگی روانی. یعنی خیلی رایج و البته پرهزینه ست. اگه بدونیم چقدر هزینه بهمون تحمیل میکنه وحشت زده میشیم.
      اگه خودت از پسش برنمیای پیشنهاد میکنم یه جوری کمک بگیری. چه از روانپزشک، چه رواندرمانگر، کتامین هم در کنار اینها گزینه بدی نیست (قبلش سرچ و مطالعه کافی لازمه داشته باشی. اون فایل صوتی هلاکویی، نقطه شروع خوبیه)
      خلاصه کلی انرژی و سرزندگی و شور و شوق و امید زیر این سرگردانی ها و خوابیدنها و کار کردنهای اجباری و … دفن شده. امیدوارم بتونی کم کم روی این موضوع کار کنی. آدمهای شجاع و قوی اینکارو میکنن.

  7. سلام رفیق. وسواس و حساسیت زیادی در مورد خودت و افکارت داری والبته نمیدونم که این خوبه یا بد. اگر این وسواس آدم رو برای رسیدن به اهدافش دقیق تر بکنه خوبه ولی اگرباعث بشه حرکتش کند و آهسته تر بشه و به دور خودش بچرخه به نظرم مضر و بی فایده ست. این جسارت من رو ببخش ولی این کامنت من رو دوستانه تلقی کن. و در پایان باید بگم این دریای عمیق(شناخت خود و جهان) به قدری گسترده است که نه میتوان آن را درک کرد و نه لازم است که همه ی آن را درک کرد. فقط باید به قدر نیاز از آن نوشید. امیدوارم این رو به عنوان تشویق به میانمایگی تلقی نکنی .

    1. سلام فواد،
      میفهمم حرفتو
      و موضوع مهمیه
      اگه شفاف تر با مثال میگفتی بهتر میتونستم توضیح بدم
      اما به طور کلی چند نکته میگم:
      – من وسواس رو از هر دو سمت والدین به ارث برده‌ام. بنابراین خیلی نمیتونم کنارش بگذارم. البته این مربوط به لایه زیستی هست. در لایه روانی میشه یه کارهایی کرد ولی به طور کلی تلاشم اینه که این وسواس رو تبدیل کنم به دقت و ویژگیهای مثبت در جهت کارایی بیشتر و زندگی بهتر و روابط با کیفیت تر.
      – بخشی از این اهدافی که میگی برای من درونیه. یه بار در موردش مینویسم. از طرفی معتقد هم هستم که کسی که روی درونش “به درستی” کار میکنه، به دلیل آزادش شدن پتانسیلها و رفع شدن یه سری موانع و ترمزها، یه ضریب مثبت میاد پشت تلاشهای بیرونیش.
      – این وسواس و حساسیت، مربوط به یک یا تعدادی از بخشهای من هست. همه‌ی من اینطوری نیست. میتونم سرکوبش کنم اما فعلاً بهش میدان میدم تا طبق چیزی که در ذهنم دارم اتفاقات بهتری بیفته.
      – یه علت این برداشت تو هم ممکنه ناتوانی من در بیان مفهومی باشه که مدنظر بود
      – یه موضوع دیگه اینه که از قصد نخواستم به چیزی که ذهنمو تریگر کرد تا این مطالب رو بنویسم اشاره کنم.

      – با صحبتهای آخرت هم موافقم. من (بر خلاف سالهای پیش) فقط دنبال همان “به قدر نیاز” هستم. هر چند ممکنه بعداً به این نتیجه برسم که این هم زیاد یا نابجا بوده. به هرحال طبق شاخکهای درونی و داده هایی که مستقیم از درون و بیرونم میگیرم دارم عمل میکنم 🙂

  8. این جمله رو که نوشتید برام جالب بود.
    “(نکند به نوع دیگری دارم ژست می‌گیریم؟).”
    منم گاهی این طوری هستم. برای اینکه فکر نکنم خیلی می فهمم (چون واقعا هم این طوره) مثلا میگم من چیز زیادی نمی دونم و از این جور جمله ها و بعد تو ذهنم فکر می کنم نکنه همین جمله ای هم که گفتم اثری از تواضع یا چیزهایی این طوری توش باشه. نمی دونم چطوری توضیح بدم. انگار آدم وارد یک دور میشه. دوری که تموم نمیشه.

    1. میفهمم حرفتو. این الگو، یکی از رایج ترین کارهایی هست که روان ما انجام میده.
      در کل وقتی ما مچ خودمون رو میگیریم یا متوجه یه رفتار اشتباه میشیم، یا رفعش میکنیم (که باید به روش درستش انجام بشه) یا به روش پیچیده تر و پنهان تری انجامش میدیم (اگه به درستی با اون رفتار اشتباه کار نکنیم).
      چیزی که الان مدنظر من بود این است که من چنین روایت و ژست گرفتنی را دوست ندارم.
      چه در خودم باشد چه در دیگران.
      چون واقعی نیست
      باید برخی اطلاعات در مورد خودمان را سانسور کنیم، برخی را انتخاب کنیم (گاهی همراه با تحریف) تا یک داستان خوب در مورد خودمان بسازیم. مثلاً داستان یک آدم جالب و متفاوت.
      برای همین وقتی این نوع رفتار را در دیگران میبینم شاخک هام تیز میشه و توجهم جلب میشه.
      این رو هم چک میکنم که ممکنه تیز شدن شاخکهام به این دلیل باشه که خودم این ویژگی رو دارم اما نسبت بهش آگاه نیستم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *