تجربه شخصی: اولین سال بدون افسردگی

مقدمه:

فکر میکنم به طور کلی در اطراف ما آدمها بخشهایی از خودشان را ابراز یا افشا نمی‌کنند اما این کار را بسیار مفید می‌دانم؛ هم برای خودمان هم دیگران.

من فکر می کنم چنین خودافشایی هایی را زیاد انجام داده ام. الان هم قصد دارم چنین کاری بکنم.

من فکر می کنم بیشتر عمرم افسردگی و خواهر برادرهایش (اضطراب و …) را داشته اشم. در مواقعی بسیار وخیم بوده. حتی تا مرز خودکشی رفته؛ شاید مانع که اینکار را نکرده ام این بوده که از ضربه ای که به اطرافیان میخورده میترسیدم.

البته بخشی از من زیر بار چنین کارهایی نمی رود. یعنی حتی اگر آن مانع نگرانی برای دیگران نمی‌بود، آن بخش دیگر (که در آن زمانها نگاهش به روزنه نور انتهای تونل بوده) جلوی اقدام عملی را می‌گرفت.

ولی به هرحال زمانهایی بوده که آرامش بخش ترین چیزی که می توانسته ام تصور کنم، سکون و خلا مرگ بوده. چیزی که در آن زمانها حتی فکرش آرامشبخش هست .

این افسردگی تقریباً همیشگی من ریشه قوی ژنتیکی داشته اما بخش مهمی از آن هم مربوط به چیدمان خانواده و محیطم و بخش دیگری از آن مربوط به پیچیدگی روان خودم بوده.

(Norman González)

سایکدلیک

از هفت هشت سال پیش تا الان 15-20 بار تجربه تریپ سایکدلیک داشته ام (سیلوسایبن، کتامین، DMT و …). یک بار با حوصله درباره آن می‌نویسم. اما تا اینجایی که به این موضوع مرتبط است، سایکدلیک اثر قابل توجهی در بهبود افسردگی ام داشت. بخشی از آن مربوط به اثری است که روی مغز دارد اما بخشی از آن را هم می توان در لایه روانی فهمید: در حین این تجربه یک سری گره های روانی باز می شوند و یک سری تابوها و باورهای عمیق می شکنند.

IFS

این نگاه و مدل درمانی (که قبلاً در مورد آن چند مطلب نوشته ام) از اساس همه چیز را برای من دگرگون کرد. نگاهم به خودم، به دیگران و به هر سیستم انسانی دیگری به شدت مبتنی بر مثبت اندیشی، دلسوزی و خیرخواهی شده. توضیح بیشتر این نیاز به زمان بسیار بیشتری دارد. آن را موکول می کنم به زمان مناسبتری

(Sharon Eckstein)

داروی ضد افسردگی

تقریباً 13 ماه پیش به پیشنهاد دوستی و احساس نیاز شدید خودم با روانپزشک صحبت کردم و شروع به مصرف آسنترا و دو داروی مشابه دیگر کردم.

روزهای اول شگفت زده بودم. یعنی این طبیعیه؟ کسایی که افسرده نیستند حال روانی شون اینطوریه؟

سکون و آرامش عجیبی در ذهنم داشتم. انگار همین الان و همین جا، اوضاع خوب بود. آن همه بی قراری و دویدن و خود درگیری و تقلا با یک قرص لعنتی کنار رفت؟

تجربه عجیبی بود.

حالا IFS و تمام درون نگری ها و مشاهدات و مطالعات دیگر اثر چند برابری داشتند. کیفیت زندگی ام، خروجی کارهام، روابطم و همه چیز حتی به گفته دیگران بسیار بهتر شد.

دیگر افسرده نیستم

خلاصه امسال، اولین سالی بود که می توانم بگویم افسرده نیستم و برای کسی که این همه سال افسرده بوده، تجربه بسیار شگفت انگیزی است.

البته همیشه وقتی بعد از زمان طولانی اوضاع بهتر خواهد شد، یک غم را با خودمان حمل می کنیم؛ غمی که یک سوگواری است برای رنج هایی که کشیده ایم، آسیبها و سختی هایی که به دیگران تحمیل کرده ایم و زمانی که از دست داده ایم. ولی خوب زندگی همین است. انگار همه چیز همانطور بوده که باید می بوده..

(این نوشته را به تدریج تکمیل می کنم)

24 دیدگاه دربارهٔ «تجربه شخصی: اولین سال بدون افسردگی»

    1. اینستاگرام و تلگرام سرچ کنید پیدا میکنید
      نگرانی بابت اصل و غیر اصل هم وجود نداره چون شما یک قارچ میخرید با نشانه های ظاهری واضح.

  1. سلام، می‌خواستم به دوستانی که به این حوزه علاقه دارند، سایت ماش‌ملو را معرفی کنم. این سایت به معرفی و بررسی جنبه های مختلف مواد سایکدلیک بصورت تخصصی می‌پردازد.

    اگر به دنبال حقایق درباره سایکدلیک با منابع علمی و بین‌المللی به زبان فارسی می‌گردید.

    سایت: https://mushmelo. com راست کار شماست.

    1. سلام شاهین عزیز،
      یک نگاه مختصری به این سایت انداختم. مطلقاً علمی نیست. برعکس، پر از خرافات و اطلاعات اشتباه هست (برای مثال روشهای پرواز روح رو توضیح داده).
      بعضی از کسانی که درگیر سایکدلیک میشن، نمیتونن اون تجربه رو بفهمن چون حداقل دانش لازم در مورد مغز و انسان و … رو ندارن. برای همین به ورطه پرت و پلا گویی میفتن. البته اکثرشون، قبل از تجربه سایکدلیک هم چنین دنیای داشتن حالا به کمک این تجربیات بهش بال و پر میدن یا بیشتر جدیش میگیرن.

  2. درود هیوا جان.
    کتابی هست در زمینه افسردگی که خودتون مطالعه کرده باشید،و خیلی به شما کمک کرده باشه+

    1. سلام منصور جان،
      برای افسردگی، به نظر من کتاب جز سه راهکار اول هم نیست. اول باید ببینیم به دارو نیاز داریم یا نه(مراجعه به روانپزشک خوب یا استفاده از سایکدلیکها با تجویز پزشک)؛ بعد باید به یه درمانگر خوب مراجعه کنیم. بعدش هم باید روی بهبود زندگی مون کار کنیم.
      کتاب یا به طور کلی کسب آگاهی میتونه گزینه بعدی باشه یا موازی با اینها انجام بشه ولی ایراد کتاب برای مسائل روانی اینه که زیاد به درمان واقعی کمک نمیکنه و میتونه ما رو کمی به سمت دانستن و خواندن و کناره گیری از زندگی و مسائل واقعی سوق بده.
      با در نظر گرفتن این مقدمه: پیشنهاد خودم کتابهای مربوط به IFS و PS هست:
      http://hiwasham.com/internal-family-systems-pattern-system
      اما اصراری ندارم که اینها بهترین کتابها هستن. فقط برای من در این مقطع جذاب و شاید کافی بودن. ممکنه برای من در یه زمان دیگه یا برای شما بهترین نباشن.

  3. اغلب در پرسشنامه ها، نمره افسردگی کم می گیرم ولی اصلا و ابدا از خودم و حالم راضی نیستم و توانایی لذت بردن از زندگی ندارم. کمتر سرحالم و اغلب غمزده. دائماً نگرانم. دغدغه ام، انتخاب های اشتباه گذشته است و حس پشیمانی…
    من فکر می کنم بعضی از کسانی که خود را افسرده می دانند دچار ملال (dysphoria) هستند. البته ملال طولانی نشانه افسردگیه…

  4. سلام
    من هم مدت زمان طولانی هست که افسرده ام. یعنی روانم نرمال نیست. چند ماه پیش نزد روان پزشک رفتم ولی هنوز نتیجه مثبت ندیدم.

    1. سلام علی،
      اینکه کسی از رفتن به روانپزشک نتیجه بگیره به عوامل خیلی زیادی بستگی داره. بخشی از این عوامل مربوط به ما هستن و بخشیش مربوط به روانپزشک و داروهایی که تجویز میکنه و روش کارش.
      اونقدر مفصل هست که نمیشه اینجا بازش کرد. من هم صلاحیت صحبت در موردش رو قطعا ندارم. شاید بهترین کار اینه که همین چیزی که گفتی رو شفاف تر و کاملتر با خودش در میون بگذاری

  5. هر از چند گاهی یاد نوشته های اینجا می افتم و مخصوصا یاد این مطلب. امسال تصمیم گرفتم پیش یک روانشناس برم و اولین جلسه رو هم رفتم. هنوز واقعا نمی دونم چه تاثیری داره و راستش را بخوای امید زیادی ندارم. ولی گفتم بگذار یکبار امتحان کنم.
    دوباره اومدم اینجا. دیدم خیلی وقته چیزی ننوشتی. امیدوارم دوباره بنویسی.

    1. ممنونم امیر محمد،
      به خاطر واکنش بچه ها احساس میکنم انگار یه مریضی داشتم بیمارستان بودم حالا برگشتم دارن میان عیادتم :))
      من فقط به خاطر فایده ش این رو نوشتم. در اصل جوابیه برای صحبتهایی که خارج از اینجا با چند نفر داشتم؛ کسایی که حس میکنم شرایط مشابه من در اون دوران رو دارن و مسیر اشتباهی رو دارن میرن.

      1. امیرمحمد بابائی

        میدونم بیشتر از اینکه خودت چنین حسی داشته باشی نگرانی که ما این حس رو داشته باشیم و دچار سوبرداشت شده باشیم 🙂
        خواستم بگم نگران نباش من دقیقا متوجه منظورت هستم و میفهمم ت ؛)
        خودم هم دچار کمال گرایی مزمن هستم که اجازه نمیده از جام تکون بخورم.
        راستش قبلا مطالبت درباره IFS رو خونده بودم ولی فکر نمیکردم به دردم بخوره و جدیش نگرفته بودم. یکی دو هفته پیش داشتم کتاب هایی درباره کمال گرایی رو چک میکردم که به سلفتراپی نسخه3 رسیدم. چند صفحه که خوند دیدم اول باید نسخه یکش رو خوند. اونجا یاد نوشته های تو افتادم.
        الانم آخرای نسخه ی یک هستم و به نظرم روش کارآمدی هست. البته یک Avoider دارم که اجازه نداده خیلی این روش رو تجربه کنم اما امیدوارم.

  6. سلام هیوا جان.
    خوشحالم که حال دلت خوبه.
    امیدوارم توی این چهارفصل پی‌ در پی زندگی، با تمام سرما و گرماها و نسیم‌ها و بوران‌هاش، دلت همیشه مطمئن و گرم و آروم باشه.

  7. سلام هیوا
    داشتم عکسای قدیمی موبایلم رو نگاه می کردم و زمانی که وبلاگ نویسی رو فعال تر و مشتاقانه تر دنبال می کردم و متممی (تر) هم بودم، و حالا از همه ی اینها کمتر هستم. رسیدم به یک فکر. برگشتن به وبلاگ هایی که مدت ها دنبال می کردم. از اونجا به یک جا و بعد یک جای دیگر و بعد اینجا.
    رسیدم به این پست و حالا نوشتن این کامنت.
    الآن یک هفته ای شده دارو هایی که برای التیام حالتای شدید bipolar type 2 رو می شد استفاده کرد کنار گذاشتم. قبل از اون هم از آذر ۹۹ تا شهریور همین امسال سال ۰۰ داروهایی برای mdd (افسردگی) مصرف می کردم. ولی با نوسانات خلقی زیاد. درگیریِ های درونیِ زیاد. بدخوابی ها. حالا هم مطمئن نیستم از این کنار گذاشتن (withrawal) و می دونم با احتمال معناداری باز یه سری علامتا و نشانه ها به سراغم میان. از عوارض دارویی زیاد به یه حالت «لجبازی» رسیده بودم و یه گوشه نشستن و سوال کردن از خودم رو نمی خواستم. حالا هم اینها رو کم کردم و در نهایت قطع کردم. خودم به تصمیم زیادی رگه ی نامطمئن بودن زدم، و همین حالتی هم هستم هم خودم و هم تصمیمم.
    نیمه ی شب هست. ساعت ۳، زمان نوشتن این کامنت برای تو. فعلا همین ها دوست من. تا بعد.

    1. سلام امیرمسعود،
      ممنونم به خاطر گفتن اینها و اعتماد
      شرایط سختیه
      و گفتن ازش راحت نیست
      سنگینتر و عمیقتر از چیزیه که به نظر میرسه
      اگه احیاناً حرفی کمکی چیزی بود که فکر کردی از دست من بربیاد من در خدمتم بهم بگو

  8. سلام به روزنه نور انتهای تونل:)
    ممنون هیوا که تجربه‌ات رو نوشتی.
    قسمت تجربه قرص برام خیلی جالب بود و فکر نمی‌کردم اینقدر تاثیر داشته باشه، احساس می‌کنم تاثیر قرص از همه موارد برات بیشتر بوده چون کتاب همیشه باهات بوده و…

    1. سلام معصومه،
      مشخصه اهل شعری چون این تکه ش توجهت رو جلب کرد :))
      – آره قرص گاهی میتونه تنها و تنها راه نجات باشه. البته برای من نمیشه گفت راه نجات بوده ولی وزنه 200 کیلویی روی شانه ام رو برام 50 کیلو کرد که خودم (به کمک کتاب یا هر ابزار دیگری) از پس بقیه ش بربیام.

    1. سلام رفیق
      ممنونم ازت
      سال خیلی خیلی سختی بوده در کل
      ولی خوب خودت میدونی زندگی پیچیده ما ابعاد خیلی مختلفی داره. این یه بعد و این عامل سنگین نسبتاً بیرونی (به خاطر ریشه ژنتیکیش)، خیلی بهتر شده و باعث شده کنترلم روی اوضاع بیشتر بشه

  9. وقتی تجربه خودتو درباره ی مصرف قرص افسردگی نوشتی برام جالب بود. اونجا که نوشته بودی “یعنی این طبیعیه؟ کسایی که افسرده نیستند حال روانی شون اینطوریه؟”
    من نمی دونم افسرده هستم یا نه. خودم فکر می کنم هستم. تا به حال پیش روانپزشک نرفتم، به خاطر تجربه ی بد یکی از اطرافیانم. ولی مدت هاست که فکر می کنم با گذشته ام فرق می کنم. فکر می کنم که الان دارم حس هایی را تجربه می کنم که قبلا این طور نبودم. گاهی می گم اگر برگردم به اون دوران حالم چطوریه. نمی تونم حال الانمو با حال گذشتم دقیقا مقایسه کنم ولی متوجه تفاوت هایی هستم و گاهی به خودم می گم اگر برگردم به گذشته دنیا رو چطوری می بینم. حس و حال هر روزم چطوریه؟! حتی بعضی وقتا میگم اگر برم پیش روانپزشک و برام قرص تجویز کنه حالم خوب بشه واقعا یعنی چطوری میشم؟ آدم هایی که افسرده نیستند چطوری اند؟ انقدر تو حال این طوریم موندم که واقعا نمی دونم بهبودی رو تجربه می کنم یا نه.
    وقتی مطلب شما رو خوندم یاد این چیزها افتادم.

    1. ممنونم سعیده
      برای تشخیصش هم پرسشنامه هست و هم میشه علائمش رو توی خودمون چک کنیم (از روی یه منبع معتبر)
      بعد اگه دیدیم افسردگی داریم بد نیست با روانپزشک یه جلسه صحبت کنیم که ببینیم تشخیص میده قرص تجویز کنه یا نه
      گاهی قرص اوضاع رو بدتر میکنه
      در این شرایط باید بازخورد بدیم تا روانپزشک یا خود قرص یا دوزش رو تغییر بده
      گاهی هم با دو سه هفته تحمل و صبر(به خاطر اختلالاتی که ایجاد میکنه از جمله خواب آلودگی و گیجی و …) اوضاع درست میشه. یعنی کم کم قرص کار اصلیشو میکنه و اون اثر واقعیش رو میگذاره.
      خلاصه موضوعش پیچیده ست

      اینم بگم
      به نظر من به جز در مورد اختلالات خاص، هیچوقت قرص به تنهایی کافی نیست. همیشه باید با تغییرات درونی جدی همراه باشه وگرنه بهبود شگرفی اتفاق نمیفته

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *