این جمله از نسیم طالب را جایی خواندم:
گاهی مردم از شما سوالی میپرسند در حالی که با چشمانشان التماس میکنند تا به آنها حقیقت را نگویید.
پیشنوشت:
میتوان واکنشهای مختلفی نسبت به این جمله نشان داد. هر کدام از آنها می تواند موضوع یک پست جداگانه باشد. من در این پست دوست دارم فقط در مورد یکی از واکنشها بر اساس حال و شرایط فعلی خودم و جایی که این نوشته را دیدم واکنش نشان دهم.
هنر خواندن جملات کوتاه:
همزمان با نشان دادن این واکنش، سلسله صحبتهای محمدرضا شعبانعلی در مورد “هنر خواندن جملات کوتاه” را هم در ذهن دارم. با در نظر گرفتن این موضوع لازم است بگویم که واکنش من به نسیم طالب نیست. به برداشت رایجی است که به نظرم خیلی ها به اشتباه نسبت به این چنین صحبتهایی دارند.
به بیان دیگر، این جمله، در کنار هزاران جمله دیگر از کتاب تختِ پروکروستس، در خدمت ترسیم یک تصویر و مدل جامع و سازگار هست. این کتاب هم خودش در کنار بقیه کتابهای نسیم طالب (incerto) و به طور کلی نگاه ایشان به دنیاست.
اما من این جمله را از زبان کسی که خود را کوچ زندگی مینامد شنیدم و واکنشم نسبت به این است.
چشم، دهان، گوش، مغز و قلب
در نقل قول بالا، به چشم اشاره شد (چشمهایی که نمیخواهند حقیقت را ببینند). خود این نقل قول هم دارد از دهانی خارج می شود؛ دهانی حقیقت را برای آن چشمها تصویر میکند تا آن را ببیند.
در ادامه خواهیم دید که پای گوش و مغز و قلب هم باز می شود به این موضوع.
اصل مطلب: دهانی علیه چشمها
برداشت این کوچ از این جمله چیست؟ به نظر من بسیار متفاوت است با منظور خود نسیم طالب. احتمالاً اگر نسیم طالب برداشت این کوچ را بداند، از همان زبان تندش در توئیتر استفاده می کند و یک واکنش دو سه کلمهای، نشان می دهد.
شاید با وام گرفتن از اعتبار نسیم طالب (انگار که لباس او را به تن کرده و هم قد او شده) صرفاً دارد مدل ذهنی و نگاه خود به این موضوعات را افشا می کند می گوید که منِ کوچ (که از من سوال می پرسند)، حقیقت را می دانم و راه حل پیش من است. بعد می گوید که من حقیقت را هم به آنها میگویم اما آنها آن را نمیپذیرند و در اصل جواب را نمیخواهند.
شاید هم بخشی از او (که این نگاه را قبول دارد) دارد به بقیه بخشی از خودش می گوید: ببین، حتی نسیم طالب هم حرف من را میزند: چرا حقیقت را نمیبینی؟
شاید هم به بخشهایی از روان دیگران (که برایش آشناست چون خودش هم در گذشته چنین بخشی داشته) این را می گوید.
پس این داستان، دو بازیگر دارد: یک گوینده حقیقت (با بار معنایی مثبت) و کسی که در مقابل حقیقت مقاومت می کند (که قاعدتاً بار معنایی منفی دارد؛ یعنی بهتر است اینگونه نباشد و ریشه مشکل اینجاست).
مصداقهای چنین حالتی را میدانم؛ یعنی مواردی که در آن واقعاً ممکن است حقیقت گفته شود اما در مقابل آن مقاومت وجود داشته باشد.
اما چیزی که الان میخواهم بگویم این است که اتفاقاً این کوچ (یا امثال چنین افرادی که بسیار زیاد هستند از جمله بسیاری از روانشناسان و درمانگران) نه تنها حقیقت و جواب سوالی که مدعی هستند را نمیدانند، بلکه سوال کننده را گمراه تر هم میکنند.
این چه حقیقتی است که شخص التماس می کند که به او نگوییم؟ انگار که یک راه حل تجویزی و بیرونی وجود دارد که میتواند زندگی و حل و سیستم داخلی ما را سامان ببخشد.
این حقیقت بیرونی به نظر من از دروغ هم گمراه کننده تر است. اتفاقاً اون چشمانی که التماس میکنند که این حقیقت را به آنها نگوییم، معمولاً هوشمندانه دارند عمل میکنند. آنها بخشی از بینش و شهود درونی ما هستند که میدانند این حقیقت، ناقص یا حتی دروغین است. کار نمیکند. یه جای کارش میلنگد.
حرف من این است که باید به آن چشمان داخلی بیشتر اعتماد کنیم، تا به آن دهان بیرونی.
آن چشمان، سنسورهای درونی هستند و اطلاعات بسیار زیاد و دقیقی از درون فرد دارند و در نتیجه ادراک خوبی از مسئله و مشکل و راه حل دارند. اما آن دهان، بیرون است و در نتیجه محروم است از این دادههای ارزشمند. با این مدل ذهنیاش، تنها کاری که می تواند انجام دهد حرف زدن است.
با این حساب شاید فکر کنید دارم می گویم که پس هیچ دهانی در مورد این موضوعات صحبت کند. حرف من این نیست. میگویم باید مراقب این دهانهایی باشیم که فکر می کنند حقیقت را دارند میگویند و التماس و مقاومت چشم را مانعی برای اصلاح میبینند.
و گاهی می ترسم از دهان هایی که دایره اثرگذاری شان به صدها چشم میرسد. دهان حرافی را در نظر بگیرید که صدها و هزاران چشم را به التماس وا میدارد و نادیده میگیرد. آنها چشمان زیبای زیادی را با حقیقتهای دروغین و گوش خراش اذیت میکنند. آنها چشمهای ملتمس زیادی را نادیده می گیرند.
و بدبختانه این داینامیک و پویایی، درفرهنگ ما ریشه قوی دارد.
اگر بخواهم از همین مثال بالا استفاده کنم باید بگویم این چشمها (و دهان ها)، عادت دارند به این الگوی تکراری (که من حقیقت را می گویم تو گوش نمیکنی). بچه که بودند، دهان پدر و مادر آنها را با حقیقتهای زورکی و راه حلهای بیرونی، به مقاومت وا میداشت و بعد معلم و بعد از آن هم کتابها و کوچ ها و روانشناسهای کم سواد. کوچها و روانشناسهایی که هنوز نتوانسته اند خود را آزاد و درمان کنند.
به همین دلیل است که این الگوی تکراری بین تعدادی دهان و انبوهی چشم به راحتی شکل میگیرد. پشتوانه فرهنگی بسیار قوی دارد.
در اصل کاری که دارند با دیگران می کنند، دقیقاً کاری است که با خودشان می کنند. آنها به شکل موازی این رویکرد را نسبت به خودشان هم دارند. بیشتر از دهان شان برای تجویز حقیقت استفاده می کنند و مقاومت چشمان ملتمس خودشان را نادیده می گیرند.
خوب تا اینجا گفتم در اصل این دهان، علیه آن چشمان دارد عمل می کند.
پس راه حل چیست؟ گوش و مغز و قلب؛ به جای دهان
گوشی برای شنیدن چشمها
به قول گروس:
ما كاشفان كوچه هاي بن بستيم
حرف های خسته ای داريم
اين بار پيامبری بفرست
كه تنها گوش كند
ما بیشتر به گوش نیاز داریم، تا دهان. گوشیهایی برای شنیدن حرفهای آن چشمان ملتمس؛ گوشهایی که منتظر شنیدن حقیقت درونی آن شخص هستند. حقیقتی که آن چشمها تجربهاش میکنند، احساساش میکنند و تشنه و مشتاق شنیدن آن هستند.
قلب و مغزی برای نشان دادن راه
اگه بخواهم اعضا و جوارح بیشتری از بدن انسان را برای توضیح منظورم وارد این قصه بکنم، باید از مغز و قلب هم صحبت کنم.
برای حل مشکل، نیاز داریم به مغزی که راه را بلد است، میداند چگونه کاوش کند و کی چه سوالی بپرسد. با داشتن چنین مغزی، صرفاً از دهان استفاده نمیکنیم یعنی پرتاب کردن چیزی که فکر می کنیم حقیقت است.
و نیاز داریم به قلبی مهربان و دلسوز نسبت به آن چشمان ملتمس و کل بدن.
لب
خلاصه، بسنده نمیکنیم به پرتاب حقایقی مثل “باید خندید” یا “اراده کن بخندی”. کاوش میکنیم ببینیم این لبهای بیچاره و غمگین چرا نمیخندند. به قول گروس:
چگونه بخندم وقتي كه دور لب هايم را مين گذاري كرده اند
پس رد آن چشمها و لبهای غمگین را میگیریم، جلو میرویم و میرسیم به مینهایی که باید خنثی و زخمهایی که باید درمان شوند. مینی مانند “بی اعتمادی به دنیا و آدمها” یا درماندگی در برابر مشکلات یا زخمی مانند ناکامی و فقر یا سرزنشهای مادر که ته ذهنش حک شده. مینهایی که از وجودشان بی خبریم چون زیر خاک هستند و زخمهایی که دیده نمیشوند چون رویشان لباس پوشیدهایم.
دهانی برای چشمها
بالا گفتم طبق برداشت اشتباه از این جمله نسیم طالب، دهان (گوینده راه حل) علیه چشم (زخم و درد یا مشکل) موضع می گیرد.
بعد دهان را کنار گذاشتیم و چند عضو دیگر را پیش کشیدیم: گوش و قلب و مغز. به نظر می رسد که حالا علیه دهان هستیم.
راه حل درست، علیه دهان (یا بخشی از ما که تجویز یا گاهی سرزنش می کند) هم نباید جبهه بگیرد. او هم باید دیده شود.
دهان، هم نیاز به کمک دارد، هم میتواند بخشی از راه حل باشد؛ مثلاً با زدن حرفی که چشمان کسی را نترساند. برای زدن چنین حرفهایی لازم است به گوش و قلب و مغز هم وصل باشد.
نیازی به تاکید نیست که هر کدام از این اعضا، می توانند نمایندی بخشی از روان یا رویکرد و موضع ما باشند.
استعاره و مثالی هم که استفاده کردم در چند مورد ممکن است زیاد مناسب به نظر نرسد یا حتی اشتباه باشد ولی چیزی که مدنظر من بود صرفاً تاکید روی چند نکته بود؛ نه کل جنبههای چنین استعارهای.
پینوشت:
این نگاه من نتیجه رویکرد IFS و تجربیات درونی خودم به ویژه در دو سال اخیر است.
سلام. هیوا جان مرسی. روایت قشنگی و البته درستی بود.
مشکلی که وجود داره اینه که کسی که داره نصیحت میکنه یا به قول خودش حقیقت و راه خوشبختی رو به طرفش میگه، حتی اگر فرض کنیم که برای خودش تونسته این راه رو پیدا کنه و خودش واقعاً آدم موفق یا حتی خوشحال و راضیای باشه، در اغلب موارد، آگاه نیست که این راه رو چطور پیدا کرده. یعنی پیچیدگی عوامل تاثیرگذار برای بودن در اون نقطه رو نمیفهمه و همه چیز رو اغلب در اراده و خواستن خلاصه میکنه. قبلاً فکر میکردم اینا حرفهای بفروش میزنن. یعنی میدونن که این چیزی که میگن، حتی راهی نیست که خودشون رفتهاند، اما بعداً که دقیقتر شدم، نظرم عوض شد. اینها حتی نمیدونن راهی که خودشون رفته اند اون چیزی نیست که بیان میکنن. نه اینکه نخوان بگن. نمیتونن بگن. مثالهای ایرانیش که زیاده. مثالهای خارجیش هم که سخنرانی هاشون وایرال میشه زیاده. اما چون اون اسمها خیلی بزرگاند، ما خیلی نمیتونیم بپذیریم که راهی که اونها هم میگن راه درست نیست یا حداقل فقط بخشی از ماجرا رو روایت میکنن.
ماجرا وقتی پیچیدهتر میشه که بفهمیم این تراپی، کوچ یا حتی توصیه کردن ساده، ماجرای یک سویهای نیست. یعنی همزمان که باید بدونیم درون طرف مقابلمون چی میگذره (شناسایی زخمها، مینها و …) باید بدونیم درون خودمون هم چی میگذره. همون ماجرای توی سلف بودن که به شدت کار سختیه.
خلاصه میشه ساعتها در این مورد حرف زد.
یه نکته دیگه هم اشاره کنم. گاهی نصیحتی که ما میکنیم یا راهی که نشون میدیم برای یه مدت به یه نفر کمک میکنه. به زبان IFS یه پارتِ قدرتمند رو فعال میکنه که بقیه رو خفه میکنه و اون فرد رو توی حوزه ای جلو میبره. اما ممکنه مدتها بعد، اون فرد احساس خستگی کنه. دلیلش هم اینه که باز هم تقابل پارتها بوده که اون فرد رو به نقطه ای رسونده و همکاری پارتها نبوده.
البته کلاً رسیدن به یک وضعیت ایدهآل شاید غیرممکن باشه. ما فهم ِ این دینامیک، میتونه ما رو تراپیست، کوچ یا حداقل دوست و رفیق و همراه بهتری بکنه. هم برای خودمون و هم در تعامل با اطرافیانمون. ناگفته نمونه. به نظر من، این آگاهی، کمی هم غمگینمون میکنه. حداقل روی من همچین تاثیری داره.
کامنتم طولانی شد. بقیه حرفا رو بذاریم حضوری صحبت کنیم. 🙂
فعلا
کاملاً موافقم محمد. به خوبی بیانش کردی