چه وقتهایی یک پست جدید مینویسم؟ گاهی فقط وقتهایی که یک موضوع جالب برای گفتن دارم؛ انگار که میخواهم از یکی چیزی بنویسم که دوست دارم دیگران درباره من بدانند. برای مثال اینکه روتین صبحگاهی فوق العاده ای دارم، یا سیستم سخت و جالب و جدید خواب چندگانه را تجربه کرده ام یا از ویم هاف و آدمهای فوق العاده دیگه صحبت کنم یا فلان کتاب فوق العاده را خوانده ام یا دورههای خاصی که میبینم و موارد این چنینی.
اما باید روی این تاکید کنم که من بخش زیادی از واقعیت را نگفته ام (یا حداقل روی آن تاکید نکرده ام). شاید چون صحبت از آنها جالب نیست یا حتی چون نمیخواهم آنها را بگویم یا تصویر خاص تری از خودم ارائه دهم (معمولاً ناخوداگاه).
با اینکار ممکن است از بخشهای متوسط خودم دور تر شوم یا کسی که مثلاً 10-20 سال از من کوچکتر است را با خودش درگیر کنم و بخش کمال گرا و سخت گیر و سرزنشگر آنها را تغذیه کنم (گاهی پیام هایی می گیرم از کسایی که با خودشان در جنگند که چرا هیچ روتینی ندارند یا خواب خیلی بدی دارند یا می خواهند کارهای خاصی بکنند اما نمیتوانند).
فکر کنم من به اندازه کافی از شکستهایم گفته ام یا زیاد از ضعفها و مشکلاتم حرف میزنم.
اما دوست دارم روی این تاکید کنم که من الان هیچ روتین صبحگاهی ندارم، تقریباً هیچکدام از کارهای خاصی که در پستهای قبلی گفتهام را انجام نمیدهم، گاهی تا ساعت 11 میخوابم، ورزش را کنار گذاشتهام و … (البته خیلی خلاصه بگویم که حالم از همیشه بهتر است و خروجی بهتری هم دارم )
این در مورد من معمولی.
اما روی این هم تاکید می کنم که این قضیه در مورد بیشتر آدمهای خاص و موفق هم صدق می کند.
برای مثال، تیم فریس چند سال پیش گفت گاهی حال و عملکردش بسیار متفاوت است با چیزی که همه از او در ذهن دارد: گاهی تا دیروقت بیدار نمی شود و دوست دارد اصلاً بیدار نشود، گاهی پ.ورن نگاه میکند (حتی یک بار در یک جمع 400 نفره که برای سخنرانی اش آمده بودند لپتاپش را به پروژکتور وصل کرد و Guilty Pleasure ش را همه فهمیدند!) و اعترافات زیاد دیگر.
کار جالبی دیگری که چند سال پیش کرد این بود که در یک سخنرانی تد و در یکی از پادکست هایش با آنتونی رابینز از افسردگی طولانی مدتش و از اقدام جدیاش برای خودکشی گفت.
امسال هم از تجربه تجاوزی که در کودکی داشته صحبت کرد و برای ماه ها افسردگی شدیدی را تجربه کرد و بعد آمد از آن صحبت کرد (مثلاً در گفتگو با دبی میلان که تجربه مشابهی داشته یا در گفتگو با دکتر ریچارد شوارتز، موسس IFS)
حتی خود ریچارد شوارتز هم در همان گفتگو از تجربه وحشت و panic خودش در این سن و شرایط صحبت کرد.
در بین افراد مورد علاقه ام این خودافشایی و تلاش نکردن برای ساخت یک چهره بسیار موفق و والا و پاک را زیاد میبینم؛ اما در ایران به نظرم برعکس است. خیلی ها تصویر روتوش شده و مصنوعی و دروغینی از خودشان ارائه میدهند.
ریشه این را هم در کمال طلبی فرهنگی که داریم میتوان پیدا کرد: تو فقط باید 20 بگیری، باید شاگرد اول شوی، باید خیلی پولدار شوی و …
نتیجه آن می شود اینکه حتی از 16 گرفتن و شاگرد 5 شدن و متوسط بودن و … وحشت داریم اما 9 می گیریم و شاگرد 30 می شویم و …
درحالیکه اگر با معمولی بودن و متوسط بودن راحت و اوکی باشیم، اتفاقاً احتمال اینکه بالاتر از آن برویم بسیار بیشتر می شود.
یاد حرف دکتر هلاکویی می افتم که می گفت من همیشه به بچه هایم می گفتم که من شاگرد اول و بچه ویژه نمی خواهم، من فقط بچه متوسط می خواهم چون میدانم تقلا برای اول بودن یا گره زدن ارزش خود به عملکرد بیرونی، آدم را گرفتار و بیمار می کند.
یکی از پسرهای او که گاهی الان هم دکتر هلاکویی به او میگوید تو متوشط منی، دو یا سه دکترا از بهترین دانشگاه های دنیا دارد و در دانشگاه هم بهترین عملکرد را داشت (بی ارتباط به این صحبت است اما دوست دارم این را هم بگویم. هلاکویی میگفت حتی یک بار هم به بچه هایم نگفته ام کتاب بخوانید یا درس بخوانید. حتی به معلم ها اعتراض می کردم که به آنها تکلیف ندهید چون مدرسه جای درس و تکلیف است نه خانه).
به حاشیه رفتم. بهتر است صحبت را همینجا تمام کنم.
پراکنده صحبت کردم و با عجله نوشتم. مدتی است این حرفها توی ذهنم هست. دنبال فرصت بودم که آن را بنویسم. الان از قصد گفتم بیایم سریع و ناقص آن را بنویسم که از ذهنم برود.
یعنی این قدر ارزش خودمون رو به “اوّلین” و “بهترین” و “خفنترین” و “کاردرستترین” و “ترین” های دیگه گره میزنیم که به جایی میرسیم که ترجیح میدیم بدترین، بدبختترین یا داغونترین باشیم؛ اما معمولی نباشیم!؟
البته به نظرم این تمایل شدید به “ترین” (علاوه بر تاثیرِ فرهنگی که درش رشد کردهایم) هم شاید از یه پارت کمالگرا بیاد.
پارتی که نمیخواد مثل بقیه و همرنگ با دیگران باشه چون «پتانسیلِ متمایز بودن» رو در خودش میبینه و دوست داره متمایز و خاص باشه.
به قول شما اینجا باید این رو به یاد داشته باشیم:
“درحالیکه اگر با معمولی بودن و متوسط بودن راحت و اوکی باشیم، اتفاقاً احتمال اینکه بالاتر از آن برویم بسیار بیشتر می شود.”
و شاید یکی از گامهای موثر برای پذیرش معمولی بودنمون این باشه که به پارتهامون خوشامد بگیم و بپذیریم که رفتارها و تقاضاهای “ترین محور” هم از یه پارتی میاد که باید حواسمون رو بهش جمع کنیم و به دردی که داره متحمل میشه دقت کنیم. 🙂
All parts are welcome
یاد آهنگ “الکی” محسن نامجو افتادم(باید یاد بگیری از دیگران عقب نمونی، سبقتای الکی). مرسی از نوشتن این مطلب. من خودم بخاطر همین خود سرزنشگری که دیگه خیلی صداش بلند شده بود متمم رو رها کردم چون بقول دکتر هلاکویی کسی که همیشه به جون خودش میفته بالاخره هیچوقت از خواب بیدار نمیشه.
موافقم، این تب بهترین بودن که تو فرهنگ ما هست باعث میشه از همین زندگی معمولی خودمون هم لذت نبریم و همش فکر کنیم از بقیه عقبیم….
در واقل اصل زندگی رو ول کردیم و همش دنبال بهترین ماشین و بهترین خونه و بهترین برند لباس و بهترین مهمونی و بهترین مراسم عروسی و بهترین و بهترین و بهترین هستیم…