به میمون درونت گوش می دهی؟

فرض کنید در یک موقعیت عادی زندگی روزمره، مثلاً در حین وب گردی، ناگهان یک کلیپ یا آهنگ توجهمان را جلب می کند و بارها آن را گوش می‌کنیم. علتش را نمی دانیم اما می بینیم انرژی و توجه قابل توجهی در درون ما، متوجه آن آهنگ شده.

انگار که در یک خیابان شلوغ داریم راه می‌رویم ناگهان نگاهمان قفل می شود روی یک پنجره.

بخشی از ما می گوید وب گردی نکن. برگرد سر کارت.

یا به پنجره ها نگاه نکن. راهت را برو تا برسی به سر کار.

یا به قول معروف Cage the monkey mind یا Kill the Messenger

یعنی این پرش فکری و رفتن توجه به جاهای پرت را متوقف کن. این میمون توجه را که جاهای پراکنده می پرد و ما را با خود می برد، بنداز داخل قفس.

چند سال پیش این سخنرانی تیم فریس را در این مورد دیدم و مفید و درست هم بود.

اما الان به این نیمه پیدای ماجرا کار ندارم. میخواهم درباره آن روی پنهان سکه صحبت کنیم. یعنی این ایده که نه تنها این میمون را داخل قفس نیندازیم بلکه به او بیشتر هم توجه کنیم. برای مثال از خود بپرسیم:

پشت آن کلیپ یا آهنگ چیست؟ چرا توجه به آن جلب شد؟

پشت آن پنجره چه خبر است؟ چرا نگاهم آنجا رفت؟

اینها معمولاً سرنخ های قوی‌ای هستند برای حل یک سری معماهای زندگی مان.

به عبارتی این میمون نه تنها مزاحم نیست بلکه اصل مطلب است. پس این میمون همان موضوعی است که باید به آن توجه کنیم اما نمی کنیم یعنی:

The Monkey Is the Messenger (Amazon)

(این کتاب را هنوز نخوانده ام اما پارسال که عنوان آن را دیدم بسیار جذب عنوانش شدم.)

یک مثال بزنم:

فرض کنید آهنگ  I Want To Break Free از گروه کوئین را دارید گوش می کنید و خوشتان می آید. دلیلش را هم نمی دانید اما حس مبهمی شما را به سمت آن می کشاند.

اینکه معنی آن چیست را هر کس باید درون خودش کاوش کند. اما یک سناریو این است: احتمالاً احساس می کنیم داخل یک زندان (مانند شغل، ازدواج، سبک زندگی، کشور و …) گیر کرده ایم و بخشی از ما می خواهد خود را آزاد کند (Break Free)؛ بخشی از ما که مانند یک میمون یا گوریل وحشی (با بار معنایی مثبت در مقابل کلمه‌ منفی‌ای مانند اهلی و رام شده) می‌خواهد آزاد شود:

پس آن پرت شدن حواس ما به سمت چنین آهنگی، نه تنها یک پرش فکر و وقت تلف کردن عادی نیست بلکه در اصل ندای کمک بخشی از ماست برای آزادی و رها شدن از زنجیرهایی که به دست و پای خود بسته ایم.

بیشتر ما مانند آن مردمی که در این کلیپ می بینیم، روی برمیگردانیم از میمون های درونمان. آنها را نمی بینیم. اما اگر مانند آن کودک، پیام و message این messenger را بگیریم، با بخشی از خودمان ملاقات خواهیم کرد؛ با میمونی که در تمنای آزادیست و حرفش را خواهیم شنید: I Want To Break Free

این بخشها از کوچکترین سهم توجه و ضعیف ترین ابزار انتقال (متن آهنگی در حین وب گردی) استفاده می کنند تا توجه ما را موضوعی مهم جلب کنند: این ازدواج، این شغل، این مدل ذهنی، این شیوه اداره زندگی و … زندانم شده. باید از آن خارج شوم.

پس چنین وب گردی نه تنها کار بیهوده ای نیست بلکه اگر به آن توجه کنیم چه بسا مهمترین کار آن روز باشد.

این کار گامی است برای پیش رفتن در جهت صلح درونی و integrate شدن و چفت و بست شدن بخشهای مختلف درونمان.

یک مثال دیگر:

یک دوستی دارم که چند وقت پیش اعتیاد پیدا کرده بود به یک بازی. در این بازی باید برای یک شخص افسرده کارهایی میکردی تا کم کم حالش بهتر شود: از مرتب کردن اتاقش بگیر تا خرید تخت راحت تر و …

خوابهایش هم مفهوم مشابهی داشتند. توی خواب، به خواهر کوچکترش کمک می کرد.

یکی از نگرانی های اصلی زندگی اش چه بود؟ من بودم. منی که شب و روز به تنهایی سخت کار میکردم؛ افسرده و خسته بودم و از دست او کاری بر نمی آمد. به جایش بازی میکرد. در دنیای واقعی احساس ناتوانی میکرد برای کمک به من. در یک دنیا ساده شده تلاش می کرد به کسی مثل من کمک کند بدون آنکه خودش متوجه باشد. از نظر خودش صرفاً دارد تنبلی می کند و خود را با گوشی سرگرم کرده است.

چه بسا بخشهایی از خودش هم افسرده و خسته بودند و به چنین کمکی نیاز داشتند.

پس این بازی کردن ها و خواب دیدن ها در اصل یک پیام داشتند: به خودت (و من) کمک کن تا خوشحالتر شوی.

یک مثال دیگر:

بسیاری از ما تلاش می کنیم مدیتیشن کنیم اما آنقدر احساس و فکرهای پراکنده به ذهنمان می آیند که بی خیال مدیتیشن می شویم. اول تقلا می کنیم که این میمونها را داخل قفس کنیم اما می بینیم نمی شود.

در اصل این فکرها همان پیامهایی هستیم که باید به آنها گوش کنیم: The monkey is the messenger .

بخشهایی از ما از این فرصت کوتاه دارند استفاده می کنند تا صدایشان را به ما برسانند. آنها به کمک و توجه ما نیاز دارند …


پی نوشت: با ادامه این موضوع می توانم صدها صفحه کاغذ را پر کنم. در آینده این موضوع را ادامه خواهم داد.

10 دیدگاه دربارهٔ «به میمون درونت گوش می دهی؟»

  1. سعیده سادات

    درودهااا هیوای بزرگوار 🙏در مورد میمون درونم پیامی داشتم که به جواب نمیرسیدم 🙌🏻سپاسکذارتونم بابت این لطفتون زیر سایه ی الطاف الهی باشید 🤲🏻خیلی جای قشنگیه 👌🏻😍

  2. سریع و ساده و بی تکلف و زیبا مینویسید، داستان میمون خیلی جالب بود، از متمم به اینجا هدایت شدم و چند مطلب خواندم و لذت بردم. به نظرم میمون مورد اشاره پیام آور آن بخش عظیم آگاهی است که تحت عنوان ناخودآگاه برچسب زده و پشت یک درب محکم زندانی و پنهانش کردیم، اگر همه آگاهی خودمان را بپذیریم، شاید نیازی به میمون نباشد؟

  3. بنظرم اگه دوستتون خودشو قالب ميكرد تو شخصيت داستان بازي و خودشو توي يك بازي ميديد ك بايد به اوضاع خودشم مثل بازي سرو سامون بده خلي اوضاش بهتر ميشد.
    اين سخنم حدودا يه تجربه شخصيه كه گاهي اوقات خود من اينطوري خودمو قالب ميكنم توي ي بازي و روزمو به بهترين شكل ميسازم(براي تك تك كارام تو طول روز برنامه ريزي ميكنم و سعي ميكنم اون روز رو به بهترين شكل به پايان برسونم.)
    فقط گاهي اوقات اينكارو ميكنم يعني شايد ماهي ده روز فيكس اين برنامه رو برا خودم بچينم و بعدش ميرم سراغ برنامه هاي روزانه ديگم كه تقسيم ميسه به كاراي مختلف

  4. سلام
    از داستان دوستتون که توی بازی به یه شخص افسرده کمک می‌کرده اینطوری برداشت می‌کنم که در ارتباط مجازی همراه با اعتیاد به بازی کردن، یه «حس همدلی» بین شخصیت بازی و دوستتون به وجود اومده بوده. که باعث میشده وقت و انرژی زیادی رو صرف کاری کنه که به نظر خودش اتلاف وقت و تنبلی بوده.

    و اگه اینطوری باشه خیلی جالب میشه.
    پس یعنی میمون‌های درون ما کلا به سمت آدم‌ها یا موقعیت‌هایی جذب میشن که «احساس نزدیکی و آشنایی» باهاشون رو داشته باشن. یعنی بتونن باهاش ارتباط دوستانه و عاطفی برقرار کنن و همدیگه رو درک کنن.
    (یا حتی شاید هم بشه ربطش داد به نظریه فروید که میگه احساسات و نیازهای سرکوب‌شده(مثلا نیاز به کمک کردن و تاثیرگذاری روی کسانی که به کمک احتیاج دارن مثل افراد افسرده)، خودشون رو در یه موقعیت و شرایط دیگه، به شکلی شدیدتر(مثلا «اعتیاد» به بازی کمک به یه آدم افسرده) نشون خواهند داد!)

    .
    ضمنا این لذت گناه‌آلودی که بهش اشاره کردید برام خیلی جالب بود و تبدیل به یه علامت سوال شد.
    به عنوان مثال خودِ تیم فریس رو قبلا به Guilty pleasureش اشاره کردید و درمورد اینکه حتی آدمی مثل تیم فریس هم کامل و همیشه بهره‌ور نیست پست نوشته بودید؛…
    با این اوصاف، لذت گناه‌آلود تیم فریس چی رو داره درموردِ روان و میمون‌های درونش میگه!؟

    البته حدس میزنم الان که این سوال رو پرسیدم، دارم به Guilty pleasure خودم (یعنی “فضولی” یا شاید هم “کنجکاوی”) پاسخ میدم 🙂

    1. این رو هم یادم رفت بگم لطفا این نوشته رو همونطوری که توی پی‌نوشت گفتید، ادامه بدید و هوای «میمون درون» مخاطبین کنجکاوتون رو داشته باشید. 😉

    2. – درسته حس همدلی به وجود اومده بوده اما این توضیح، نکته اصلی رو بیان نمیکنه. نکته اصلی اینه که خودش به همچین کمکی نیاز داشته اما چنین کمکی نداشته. نه از سمت خودش (یعنی بخشهای توانمندترش) نه از سمت کس دیگه ای
      اگه این رو بدونه شاید دلش برای خودش بسوزه (چون میبینه خودش هم مثل این کاراکتر ناراحت و ضعیف بازی به کمک نیاز داره) و شاید بتونه به خودش کمک کنه
      خلاصه غالب کارهای پراکنده ای که نمیدونیم چرا داریم انجام میدیم، یه کارکرد درونی خاصی دارن. اگه بهشون توجه کنیم و بلد باشیم تحلیلش کنیم سرنخ های جالبی پیدا میکنیم. ممکن ما یه توپ ببینیم که پرت میشه توی حیاط ما و این رو عادی بدونیم اما اگر بررسی کنیم میبینیم در حیاط همسایه کلا یه بازی فوتبال در جریانه و این توپ ها از اونجا داره میاد. خلاصه یه بازیکن هایی هستن و یه بازی در جریانه اما ما بی اطلاعیم. همه اینها هم در درون ماست.

  5. سلام،
    تا به حال از این زاویه به این موضوع نگاه نکرده بودم. از وقتی این مطلب را خواندم با یک ذره‌بین افتادم دنبال افکارم که ببینم میمون‌ها چه می‌گویند. البته فعلا که هر کدام یک گوشه قایم شدند و خبری از آنها نیست.
    مشتاقم که نوشته‌های بعدی در مورد این موضوع را بخوانم.
    کتاب را هم در goodreads علامت زدم که روزی بروم سراغش.

    1. عادله این میمونها سر و صداشون زیاده. اما عادت کردیم که نگاهشون نکنیم چون بخشهایی از ما به دلایل تقریباً منطقی، جلوی دیده شدن اینهارو میگیرن و اجازه نمیدن با اینها توجه کنیم یا مشغول فکرها و کارهای دیگه هستیم.
      یه سرنخ. به guilty pleasure این روزهات فکر کن. چه کاری رو دزدکی انجام میدی و کمی هم حست بده که داری وقتت رو صرف این میکنی. مثل همین اینستاگرام گردی که در پست آخرت بهش اشاره کردی.
      مثلاً من چند روز پیش در اوج فشار کاری یکی دو سال اخیر به خودم اومدم دیدم دارم شام ایرانی نگاه میکنم. یه کم فکر کردم دیدم من مدتهاست هیچ جمعی نرفتم و دلم میخواد چنین جمعی برم.
      یا چند سال پیش یه مدت برنامه American idol و برنامه های مشابه رو خیلی نگاه میکردم و خیلی وقتها گریه میکردم موقع کشف شدن یک استعداد جدید. این رو خیلی هامون داریم علتش هم اینه که خیلی درد دیده نشدن و کشف نشدن برامون آشناست برای همین وقتی چنین موقعیتی رو در بیرون از خودمون میبینیم انقدر قوی تحت تاثیر قرار میگیریم.
      یا ده دوازده سال پیش یک مدت برنامه undercover boss رو خیلی نگاه میکردم و به شدت تحت تاثیر قرار میگرفتم. نمیدونستم چرا این برنامه انقدر برام جذابه. الان جوابش رو میدونم. چون خودم رو شبیه همون کارمندهایی میدونستم که به توجه ویژه و پر سر و صدای چنین آدم قوی و حامی‌ای نیاز داشتم.
      خلاصه یه کم به کارهایی که دزدکی زیاد انجام میدیم نگاه کنیم سرنخ های زیادی پیدا میکنیم.

      1. ممنونم هیوا، چه سرنخ خوبی به دستم دادی. بیشتر به این خوشی‌های آمیخته به عذاب وجدان نگاه می‌کنم تا ببینم چه پیامی پشت سرشون پنهون کردن.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *