یکی از اختلالات نادر، اختلال تجزیه هویت یا DID است. این اختلال، انتهای طیف “تعداد شخصیت درون یک شخص” است.
انتهای مخالف این طیف، یک انسان دارای هویت یگانه و کاملاً منسجم است که اگر وجود داشته باشد، بسیار نادر (و سالم) است. انسان تقریباً سالم و رشد یافته، به سمت این انتهای طیف حرکت میکند.
واقعیت این است که همه ما در جایی بین این دو انتهای طیف قرار داریم. با کمی جستجو، عکس جالبی پیدا کردم که چنین مفهومی را نشان میدهد:
من از وقتی یادم میآید با این مفهوم درگیر بوده ام و حتی در چرک نویس ها یا دفترهای یادداشتم به آن زیاد اشاره می کردم؛ به اینکه انگار من چند نفرم.
در فیلم، رمان یا آثار هنری دیگر هم این را زیاد دیدهام. دو فیلم برجسته در این زمینه سراغ دارم اما چون اگر اسم آنها را بیاورم، داستان فیلم لو میرود، به آنها اشاره نمیکنم.
متاسفانه در روانشناسی که حوزه اصلی مورد علاقه ام هست این را زیاد نمیبینیم. در غالب مدلهایی که داریم، روان انسان را به بخشهای متعددی تقسیم میکنند اما به زیر شخصیت نه. تفاوت بین این دو بسیار مهم و اساسی است. وقتی از زیر شخصیت صحبت میکنیم، یعنی زیر بخش هایی در درون ما هستند که هر کدام، احساسات، افکار، انگیزهها، رفتارها، سن و … خاص خود را دارند.
یکی از دلایل علاقه بسیار من به مدل IFS که در پست دیگری در مورد آن صحبت کردم، همین موضوع است. در این مدل، به شکل بسیار کارامدی چنین واقعیتی در نظر گرفته شده است.
برای اینکه چنین مفهومی را خوب درک کنیم، کافیه یک یا دو کتاب در این زمینه بخوانیم (پیشنهاد من همین مدل IFS هست)، همچنین لازم است آگاهی خوبی نسبت به روان و درون خود داشته باشیم.
برایم سخت است که چنین موضوع مفصل و مهمی را چنین ناقص و خلاصه وار توضیح بدم اما با توجه به محدودیت زمانی که دارم ناچارم.
شیر واقعی سه بعدی، گربه نقاشی دو بعدی
گاهی که در مورد چنین موضوعاتی صحبت میکنم، حس می کنم دارم تلاش میکنم شیر واقعی بزرگی را وصف کنم
اما در نهایت نقاشی یک گربه در ذهن مخاطب شکل میگیرد.
اما گاهی که در انتقالی مفهومی که مدنظرم هست قویتر عمل میکنم، یا مخاطب دانایی دارم که کار من را ساده تر میکند و آن مفهوم را دریافت میکند یا با موضوع مورد صحبت آشنا است، میتوانم تقریباً چیزی نزدیک به آن شیر اصلی را ترسیم کنم.
بگذریم.
این نوشته، مقدمهای بود برای بعضی از نوشتههای بعدی که در آنها به “بخشی از من” یعنی یکی از بخشها و زیر شخصیتهایم اشاره خواهم کرد.
در نهایت مایلم این رو هم بگویم که یکی از هدف های اصلی من در زندگیم این است که از بیشترین بخشها یا افراد درونم آگاه بشوم و به نحوی اینها را به سطح بیاورم و با هم بقیه بخشها آشتی بدهم و هماهنگ کنم. به عبارتی تلاش میکنم که تبدیل شوم به یک مجموعه منسجم و هماهنگ که یک مرکز ثقل درونی و جهت و سمت و سوی مشخصی دارد.
هیوا از وقتی در مورد Ifs حرف زدی ذهنم به این موضوع و چندنفر بودن مشغول شده امروز که کتاب وضعیت آخر رو می خوندم فکر می کنم اون چندنفر احتمالا همون والد، کودک، بالغن، بسیاری از رفتارهایی که انجام میدیم و ازشون تعجب می کنیم زیرمجموعه همین کودکو والد هستن، نمیدونم چقدر با این حرف موافقی؟ هر چقدر به سمت بالغ میریم و از نظر من خودآگاهی و تسلط به کودک والد به اتحاد درون خودمون نزدیک میشیم.
اریک برن (یا تامس هریس) در مورد سه وضعیت و state حرف میزنن اما ریچارد شوارتز (IFS) در مورد تعداد زیادی زیرشخصیت ( از نوع های مختلف: اگزایل، فایرفایتر، منیجر) که گاهی تعدادشون به ده ها و صدها مورد میرسه صحبت میکنه.
از طرفی هسته این مدل Self هست که در مدلهای پیشین کمتر بهش توجه شده (البته کسانی مثل یونگ یا برخی فلاسفه در موردش صحبت میکنن اما به نظرم اینجا مفهوم پردازی دقیقتری صورت گرفته. احتمالاً یه علت آن اینه که یکی از ریشه های محکم این مدل در مطب یا صندلی رواندرمانی و داده های تجربی است)
تفاوت های متعدد دیگه ای هم میشه بین این مدل ها ذکر کرد. در مقدمه برخی از این کتابها هم در این مورد صحبت میشه
اما به طور کلی شباهت های معنی دار و جالبی بین تمام این مدلها هست
برای مثال قاضی دادگاه کافکا، صدای توی خواب فیلم پاپیون، والد منتقد مدل TA، سوپر ایگو فروید، منتقد درونی IFS و … شبیه به هم هستن
یه بار در دانشگاهی حرکت زشتی انجام دادم بعد یکی از دوستان احساس بدش رو نشون داد که یعنی حرکتم خوب نیست .خب اون موقع من خوب درکش نکردم.یک بار با به بنده خدایی-اتفاقن در همون مسیر-داشتیم می رفتیم بعد دقیقن همون حرکت رو انجام داد بهش گفتم این چه حرکتی بود آخه؟ و سریع یاد خودم افتادم که ای بابا این همون وضعیتت خودم بود که قبل ازاین پی به زشتیش در این حد نبرده بودم.
می خوام این نتیجه رو بگیرم نمی دونم چه چیزیه دقیقن که باعث میشه هر وقت عیب هایی ،ضعف هایی دیده میشن یا گفته میشن یا بصورت کلی با هر شیوه ای بروز داده میشن ،گاهی همون بروز خودش میشه درمان.یعنی من اونقدر که از اون حرکت بدم اومد وقتی از نگاه بیرون دیدمش ،دیگه بعید بود اون جور حرکتی رو بکنم.
این به نظرم یک نوع اصلاح رفتار بر اساس بازخورد است یا یه نوع یادگیری .
درمان یا تراپی مفهوم مشخص و متفاوتی داره.