تعمیم تجربه خود به دنیای بیرون

شاید بزرگترین خطایی که اخیراً در دیگران (و گاهی خودم) می‌بینم این است که تجربه یا نظر یا باوری در مورد خود را به واقعیتی در مورد دنیا تعمیم می‌دهند.

چند مثال می زنم:

در اوضاع سخت اقتصادی و اجتماعی این روزها، شرایط سختی دارد و احساس درماندگی می کند. از جبر انسان صحبت می کند.

فکر می‌کند خودش برای یک زندگی متاهلی (یا برعکس) مناسب نیست. شروع می‌کند به تئوری پردازی در مورد مسخره بودن ازدواج برای انسان مدرن.

افسرده شده و تلاشی برای درست کردن اوضاع نمی‌کند، می گوید دنیا تاریک و زندگی پوچ است.

کودکی سختی داشته، از ظالمانه بودن آوردن یک انسان به این دنیای سیاه می گوید.

پر از خشم و نفرت است و سر جنگ با همه دارد. از بی شعوری و بی فرهنگی ایرانی ها می گوید.

درون آشفته‌ای داریم و پر از پارادوکس هستیم، به ذات انسان بد بین است و او را حیوانی ظالم و خودخواه می داند.


پیش چشمت داشتی شیشۀ کبود . . . . . زان سبب عالم کبودت می نمود

مولوی


شناخت دنیا و سیستم ها و پدیده های داخل آن (یا به عبارت بهتر، مدلسازی آنها)، به اندازه کافی سخت است. وقتی آن را به خودمان آلوده می‌کنیم، وقتی ابزار شناسایی مان سوگیری دارد، وقتی نیروهای پنهان وجودمان روی ما تاثیر می‌گذارند و …، به بیراهه می رویم..


اول باید حال مان خوب باشد، شرایط درونی و بیرونی حداقل به صورت پنهان کمترین تاثیر را روی ما داشته باشند بعد می توانیم بر اساس داده هایی که داریم، آگاهانه و با یک مدل ذهنی منسجم مبتنی بر دانسته های موجود علمی یا حداقل مشاهدات خودمان نظر محتاطانه‌ای بدهیم.

شاید مهمترین چالشی که یک روان درمانگر با آن روبروست، مفهومی به نام انتقال و همچنین انتقال متقابل (Transference و CounterTransference) است.

انتقال یعنی مراجع، درمانگر را آلوده به گذشته، احساسات، آرزوها و امیال خود بکند. برای مثال، دختری که علاقمند به درمانگرش می شود چون به پدرش شبیه است (ناخوداگاه فکر می کند او پدرش یا بدلی از اوست در نتیجه همان رابطه مبتنی که بر تحسین و تلاش برای کسب تایید در اینجا هم تکرار می شود)

انتقال متقابل هم مشابه همین پدیده است اما در اینجا، درمانگر گرفتار این خطا می شود. برای مثال او از آدم قلدر بدش می آید چون در مدرسه بچه درس خوانی بوده و یک همکلاسی قلدرش او را اذیت می کرده. حالا مراجع قلدری پیش او آمده که نمی تواند فرآیند درمانی را بدون حس بد با او طی کند. به مراجعش توصیه می کند که قوی باشد و انتقام خودش را از او بگیرد!

در همه اینها، ما یک تجربه را از یک زمان و مکان به زمان و مکان دیگری تعمیم می دهیم.

تجربه مان با پدر را در زمان و مکان کودکی به تجربه مان در ارتباط با رواندمانگر در اینجا و الان می بریم.

تجربه جبر و درماندگی را که در محیط کار به دلیل نداشتن توانایی های کافی داریم به دنیا تعمیم می‌دهیم.

تصوراتی درباره ازدواج را که بر اساس آنچه تجربه ها و دیده ها ساخته ایم به همه آدمها تعمیم می دهیم.

و موارد بسیار دیگر.

به نظرم قبل از نظر دادن در مورد دنیای بیرون بهتر است چک کنیم ببینیم این نظری که می دهیم در مورد دنیای درونی خودمان نیست؟ آیا کسانی هستند که عکس این نظر را دارند؟ علت آن چیست؟

خواهیم دید خیلی وقتها که زانوهای خودمان می‌لرزد، فکر می کنیم زلزله آمده.

نمی گویم آوردن یک انسان به این دنیا کار درستی است یا نه. دنیا، سیاه است یا نه و موارد بسیار دیگر.

می گویم بد نیست اول چک کنیم ببینیم چقدر از این صحبتها در مورد دنیای درونی ماست؟

چقدر می توان این را به دنیای بیرون و دیگران تعمیم داد؟

2 دیدگاه دربارهٔ «تعمیم تجربه خود به دنیای بیرون»

  1. محمد معارفی

    پست امروزت مجابم کرد بیام زیر این پست کامنت بذارم.
    حسم میکنم چیزی که میخوای بگی و از اون زاویه که تو نگاه کردی رو میفهمم و باهاش موافقم. در کنار اون نگاه، یه زاویه نگاه دیگه هم وجود داره که خودش دو تاست:
    ۱- برداشت من از حرفهای تو اینه که نگاه ما و تفسیری که از زندگی و معنای اون و امن بودن دنیا و مسائل این شکلی داریم، تابع گذشته و تجربه هاییه که داشتیم. تا اینجا اوکی. اما حس میکنم که تو اصالت رو به نگاهی میدی که زندگی رو پوچ نمیدونه و دنیا رو جای امنی میدونه و موارد این شکلی. در حالی که همین نگاه هم از گذشته ای خوب و دوران کودکی شاد میاد. چطور این نگاه رو اصیل و درست میدونی و نگاه کسی که گذشته ای تلخ داشته رو میگی باید مراقب باشه که مبادا تعمیمش بده به دنیا. خب همون نگاه قشنگ هم یه جور تعمیم دادن نیست؟ دوست دارم یه کم بیشتر توضیح بدی و استدلالت رو بیشتر بفهمم. مگر اینکه برداشت من اشتباه باشه.
    ۲- از طرفی ممکنه روشن دیدن دنیا یا با معنی بودن زندگی یه حس شخصی باشه ( مثلاً به دلیل همون کودکی شاد) و خودمون اوکی باشیم، اما با دیدن رنجهای یه بچه توی یه منطقه به شدت محروم (که حتی من نمیتونم تصورش کنم) یا حتی زندگی و کودکی پر از رنج پدر و مادر خودمون باز هم دنیا رو جای سیاهی بدونیم. میدونی. میخوام بگم گاهی واقعا ًمسئله تعمیم از خودمون به دنیای بیرون نیست. گاهی عامل این نگاه سیاه، اتفاقا دنیای بیرونه.
    پ.ن: البته فکر میکنم که تو با مورد دو مشکلی نداری. مثلاً اگر یه کسی مثل محمدرضا بیاد در مورد اینکه دنیا سیاهه حرفی بزنه یا هر موضوع اینجوری تو احتمالاً اون رو ناشی از خرد و یه درک و شناخت عمیق میدونی و این پستت صرفاً به مواردی اشاره داره که ریشه در خرد نداره و یه تعمیم از تجربه خودمون به دنیای بیرونه که بیشتر شبیه غرزدن هست تا یه تحلیل و خودشناسی عمیق. یعنی به معنای زندگی ،بچه دار شدن و … کاری نداری خیلی و بیشتر مسیر استدلال رو نقد کردی. درست فهمیده م؟

    1. ۱- لزوماً به کودکی بد برنمیگرده اما تاثیر خیلی پررنگی داره. از طرفی تاثیر کودکی روی آدمها پیچیده تر از چیزیه که فکر میکنیم. بعضی وقتها یه کودک در یه خانواده و محیط به ظاهر خوب یا واقعاً خوب یه جور متفاوتی به بیراهه میرن. گاهی هم یکی در یه محیط سخت راه خودشو پیدا میکنه.
      نکته مهمتر هم اینه که خیلی ها در دوران بعد از کودکی خودشون رو درمان میکنن و میسازن
      پس اینطوری نیست که بگیم کودکی شاد یا ناشاد تعیین میکنه که نگاه ما چطور باشه.
      حرف من اینه اگه میخ توی پامون هست نگیم دنیا جای خوبی برای دویدن نیست. اول میخه رو چک کنیم.
      نمیگم دنیا جای خوبی برای دویدن هست. میگم اول این مسئله شخصی و فردی رو چک کنیم بعد در مورد اون دنیای بزرگترو پیچیده تر بیرونی نظریه پردازی کنیم.
      خیلی وقتها ما فقط در مورد تجربه خودمون میتونیم و باید صحبت کنیم و با احتیاط باید این رو تعمیم بدیم (علم این رو یاد میده).
      ۲- اینم موضوع مفصلیه
      اول اینکه خودم الان این دغدغه رو دارم. همیشه هم داشتم و خیلی هم عقبم نگه داشته. در نظر گرفتن این بقیه دردمند، مکانیزمهای خیلی پیچیده ای رو درون آدم فعال میکنه که جلوی رشدش رو میگیره.
      راه حل منطقی اینه که هر وقت توانستیم به بقیه هم کمک کنیم (حالا اینکه به کی و چطوری کمک کنیم خودش موضوع خیلی مهم و گسترده ایه)
      اگر هم نتونستیم حداقل به خودمون هم کمک کنیم.
      به هر حال ما هم یکی هستیم مثل اونها.
      میتونیم به این سمت هم بریم که توانمند تر بشیم که بتونیم به بقیه کمک کنیم.
      اینکه فقط دغدغه بقیه رو داشته باشیم اما ضعیف بمونیم و در عمل هم زندگی خودمون رو پایین نگه داریم هم نفعی به بقیه نرسونیم به نظرم فضیلت نیست حتی یک رذیلته.
      در جواب پ.ن: آره این نظر دادن در مورد دنیا رو بهتره به کسایی بسپاریم که از خودشون عبور کردن، نظرشون کمترین آلودگی به خودشون رو دارن، ذهن منطقی و منظم و علمی دارن با دانش بسیار.

      کارن هورنای یه جمله معروف داره
      میگه انسان تمایل به رشد داره مگر اینکه چیزی مانعش بشه و اگر دیدیم کسی رشد نمیکنه باید مانع رو برداریم
      یه جمله از دن اریلی هم تو ذهنم هست که مطمئنم بیشترشو فراموش کردم ولی مضمونش این بود. یکی ازش پرسید که بعد از این همه مطالعه در مورد نابخردی و دروغ و رفتارهای غیرمنطقی آدمها جالبترین چیزی که بهش رسیدی چی بوده. اونم گفت تمایل شدید آدمها برای خوب بودن یا یه همچین چیزی.
      مطالعات جدیدی که در حوزه IFS دارم قوی تر از همه مدلها به نظرم این رو داره تایید میکنه. چون ممکنه شبیه بعضی حرفهای سطحی به نظر برسه بازش نمیکنم.
      ولی در کل خیلی بیشتر از گذشته به ذات و پتانسیل انسانها (نه به عملکردشون) خوش بینم.
      در شرایط نامناسبی این حرفهارو سریع نشستم تایپ کردم. میدونم نامنسجمه

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *