من یک جستجوگرم

دوم راهنمایی که بودم، تنها دستفروشی کتاب که در شهرمون داشتم رو بارها زیر و رو کردم. یک بار کتابی از کابوک (ویکی پدیا) پیدا کردم برگشتم از مادرم پول گرفتم و خریدمش. شیفته کابوک شدم. شد بت زندگی ام (شاید چون به یک بت نیاز داشتم). سالهای سال کتابهاشو با اشتیاق می خوندم. داستانش مفصله شاید یک بار در موردش صحبت کردم.

کتابهای دیگری هم در این گشتنها پیدا میکردم. کتابفروشی ها به نظرم جاهای خیلی ویژه ای می اومدن. البته دستم در خریدن کتاب خیلی بسته بود.

کلی هم مجله و روزنامه میخوندم. بخشهایی از روزنامه جام جم و همشهری و … که برام جالب بود رو میبریدم و آرشیو میکردم. یه سری مجله و ویژه‌نامه هم جمع می کردم.

به آگهی هایی که برام جالب بودن زنگ میزدم و نامه می نوشتم.

بعداً کامپیوتر خریدیم و اینترنت Dial up گرفتیم. هنوز گوگل، گوگل نشده بود. با آلتاویستا و یاهو سرچ می‌کردم. چه اشتیاقی داشتم برای جستجو. چه ابزار شگفت انگیزی بود.

بعداً هم که گوگل، گوگل شد، معتاد گوگل شدم. کمتر کسی رو میشناسم اندازه من از گوگل استفاده کرده باشه. کتابهای چند صد صفحه ای مربوط به نحوه سرچ با گوگل هم میخوندم که اثربخش تر اینکارو انجام بدم.

جوابم به خیلی سوالهای دیگران، گوگل بود. میگفتم اگر جوابشو در گوگل میتونی پیدا کنی از من نپرس. یا در جواب سوال، سکرین شات سرچ گوگل رو میفرستادم یا یه لوگوی گوگل رو پرینت میکردم میزدم به اتاقش و …

سایتهای متعدد دیگری هم بعدها استفاده میکردم برای یافتن چیزهایی که به نظرم جالب هستن. از کورسرا گرفته تا سایتهای تورنت و دانلود.

برای اینکه حجم این نوشته رو به یک دهم کاهش بدم، مثالهای دیگه‌ای نمیزنم.

توضیح فرآیند ذهنیم در زمینه جستجوگری برام خیلی دشواره. حس میکنم در این کار خیلی قوی و کارآمد هستم و تقریباً هر چیزی که برام جالب هست رو به این شکل خودم پیدا کرده ام. یه جورایی به کمک این مهارت و صفت، در زمینه آشنایی با یه سری ایده ها، موضوعات، آدمها و … از اطرافیانم جلوتر بوده ام.

این مطلب رو نوشتم چون بعضی از موضوعاتی که در موردشون می نویسم را به این شیوه پیدا کرده ام. اونجا به این نوشته اشاره می کنم تا مجبور نشم هر بار توضیح بدم که چطوری اون سرنخ ها را پیدا می کنم.

پی نوشت:

شاید به نظرتون خیلی ویژگی مثبت و جالبی باید. اما خیلی وقتها یک لایه زیر این رفتار، بازیهای روانی برای فرار از اضطراب در جریان هست. من به سختی می توانم با فیلم یا بیرون رفتن وقت تلف کنم. بخشی از این بهانه را موجه نمی داند. اما با جستجوی کتابها و کورس ها و سایتها گول می خورد. در واقع بخش زیادی از این جستجوگری من از اضطراب پنهان و فرار ناخوداگاه من از آن می‌آید.

بعداً در مورد چنین موضوعاتی بیشتر صحبت می‌کنم.

6 دیدگاه دربارهٔ «من یک جستجوگرم»

  1. سلام هیوا چقدر خوشحالم که وبلاگ نویسی رو شروع کردی برای خود من که حرف زیادی هم برای گفتن ندارم وبلاگم بزرگترین انگیزه ام برای زندگی گاهی حس میکنم اونجا میتونم معنام رو پیدا کنم. میدونم از این به بعد یه منبع خوب برای خوندن خواهم داشت باز کردن لایه های مختلف ذهنی و زندگی ات خیلی دلپذیره هر چند هضمش سخته، بعدا بهمون بگو چطور با زمان سروکله میزنی و مدیریتش میکنی که اینهمه میتونی.

    1. سلام معصومه، ممنونم خوش اومدی به اینجا.
      اینجا هم که نقطه و ویرگول و .. استفاده نکردی :))
      در مورد زمان و مدیریتش من افتضاحم. بسیاری از این جستجوگری هام هم بازی های روانی برای فرار از یه چیزی هست.
      بد نیست این رو به متن اضافه کنم

      1. ممنون
        هههه نقطه و ویرگول…
        میدونی خوبی مساله اینه که برای فرار از اضطراب سراغ چیزهای مثبت میری بدون برنامه احتمالا، برای خیلی از ماها رفتن سراغ شبکه های اجتماعیه که خودش اضطراب بیشتری میاره یا هر کار دیگه ای که ممکنه خیلی کمک کننده نباشه مثلا من در نهایت از خودم راضی نیستم حتی اگه سراغ چیز مثبت برم چون بدون برنامه بوده، و اضطراب بیشتر میشه.
        حالا احتمالا بیشتر در این زمینه بنویسی بیشتر جریان رو بفهمم

        1. آره برای من این مزیت رو داشته. یه سری از بهترین آدمها و کتابها و منابع و … رو به این شکل پیدا کرده ام.
          آسیب هایی هم داشته اما فکر کنم فایده‌اش قابل توجه بوده
          شوخی: مرسی این بار یه نقطه و یه ویرگول استفاده کردی

  2. سلام هیوا
    واقعا تبریک میگم.
    من چندسال پیش که سایت محمدرضا و آرشیوش رو زیرورو می کردم و میخوندم خیلی وقتها با خوندن کامنتهات تو فکر می رفتم که چرا این آدم طرز فکرش و نگاهش به بعضی مسائل جدید و جالبه برام. همون موقع یه کامنتی تو جواب یکی از کامنتهات نوشتم اما نمیدونم چرا احساس کردم ممکنه خیلی لوس و مصنوعی به نظر بیاد و منصرف شدم از ارسالش. شایدم حس می کردم یه احساس خیلی درونیه که نمیخوام با کسی به اشتراک بذارمش (من معمولا احساسهای عمیقم (از نظرخودم) رو به ندرت به اشتراک میگذارم که هم بده هم خوب شاید) ولی اون کامنتو برای خودم نگهش داشتم. یه فایل ورد دارم که بعضی کامنتایی که به دلایلی جاهایی میخواستم بگذارم ولی منتشر نکردم رو ثبت می کنم. راستش اصلا اون فایل رو از همون موقع و با اون کامنت ایجاد کردم.
    من نمیدونستم چه طوری خوشحالیمو بابت شروع وبلاگنویسیت ابراز کنم اما با خوندن این نوشته فکرکردم میتونم با انتشار اون کامنت هم حسم رو بهتر برسونم هم اینکه بگم حالا باخوندن این نوشته جوابی برای اون شگفتی خودم پیدا کردم:

    “هیوای عزیز

    چقدر شما به نظر من، نو و تازه و بدیع هستین. احساس می کنم همیشه حرفهای تازه ای برای گفتن و چیزهایی جدید، برای یاددادن دارین.

    هرچند معمولا قدر و قیمت رو به قدمت می دونن اما من آرزوی همواره نو بودن و نو ماندن برایتان دارم.”

    پ.ن: اون موقع تازه اومده بودم به شعبانعلی دات کام. و خیلی رسمی حرف میزدم. ولی حالا که مدتهاست شاگردت بودم (ازون شاگردای اخرکلاس البته) و محبت و لطف معلمیت واقعا منو از لایه های درونی خودم بیرون کشیده میتونم راحت از عمیق ترین احساسهام بگم.
    بخاطر همه تلاشهات از جمله این وبلاگ ممنون.

    1. سلام زهرا
      خیلی محبت و لطف داشتی نسبت به من. اینجور وقتها گیر میکنم نمیدونم چی بگم.
      فایلی هم که گفتی برام جالب بود. جالبتر اینکه هنوز داریش.
      در مورد اون حس های درونی که نمیخوای با کسی به اشتراک بگذاری بگم که منم اینطوری ام. از یه نفر دیگه هم شنیده بودم اینو که میگفت اونم اینطوریه.
      و اینکه خوش اومدی 🙂

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *