چند شعر از گروس عبدالمالکیان

چیزی نمی‌گویم که بی‌سوادی‌ام در این زمینه‌ها خیلی آشکار نشود.
فقط این را بگویم که در چند سال گذشته چند کتاب شعر از گروس را از یک دوست (بهترین دوست) هدیه گرفته‌ام و با خواندن بیشتر شعرهایش حال خاص و کمیابی پیدا می‌کنم.
شعرهای زیر، انتخاب‌های اصلی‌ام نیستند اما به نظر من جز بهترین شعرهای گروس هستند:


به جستجوی شاخه گلی

فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیاندیش
که در میانه ی میدان مین
به جستجوی شاخه گلی ست


تنها گوش کند

زنبورها را مجبور کرده ایم،

از گلهای سمی عسل بیاورند

و گنجشکی که سالها،

بر سیم برق نشسته

از شاخه های درخت می ترسد

با من بگو چگونه بخندم؟

هنگامی که دور لبهایم را،

مین گذاری کرده اند

ما کاشفان کوچه های بن بستیم

حرفهای خسته ای داریم،

این بار،

پیامبری بفرست،

که تنها گوش کند…


در زدی

در زدی

باز کردم

سلام کردی

اما صدا نداشتی

به آغوشم کشیدی

اما

سایه ات را دیدم

که دست هایش توی جیبش بود


ندیده ای؟

ندیده ای ؟!

همان انگشت که ماه را نشان می داد

ماشه را کشید


کدام پل در کجای جهان شکسته است

دختران شهر

به روستا فکر می کنند

دختران روستا

در آرزوی شهر می میرند

مردان کوچک

به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند

مردان بزرگ

در آرزوی آرامش مردان کوچک

می میرند

کدام پل

در کجای جهان

شکسته است

که هیچ کس به خانه اش نمی رسد.


این قصه

گرگ
شنگول را خورده است

گرگ

منگول را تکه تکه می کند…

بلند شو پسرم !

این قصه برای نخوابیدن است !


مادون قرمز

می ترسانَدَم قطار،

وقتی که راه می افتد

و این همه آدم را

از آن همه جدا می کند

حالا نوبت باد است

بیاید،

چند دستمالِ خیسِ مچاله شده

و یک کلاهِ جامانده در ایستگاه را

بردارد، ببرد

بعد شب می آید

با کلاهی که باد برده بود،

آن را

بر ایستگاه می گذارد به شعبده،

ادامه ی شعر تاریک می شود…

از این جا

با دوربین مادون قرمز ببینید:

چند مرد، یک زن

که رفته بودند با قطار،

نرفته اند…

دستمالی را که باد برده بود

نبرده است

اصلاً ریل

کمی آن طرف تر تمام شده

و این قطار ِ زنگ زده

انگار سال هاست

همان جا ایستاده است

مسافرانش

حرف می زنند

قهوه می خورند

می خندند

و طوری به ساعت هایشان نگاه می کنند

که انگار نمی بینند

عقربه به استخوان شان رسیده است


مانده در ساعت هفت و پنج دقیقه

دست را در دست گرفت
جراحی که می‌خواست
دستِ بریده را پیوند بزند

دستی جدا مانده از انسان
دستی نجات‌یافته از جنگ
دستی که آسمان در رگ‌هایش می‌چرخید
دستی
همانطور مانده در ساعتِ هفت و پنج دقیقه

دستی که دیگر خواب نمی‌رفت
مشت نمی‌شد
چنگ نمی‌زد به زندگی
دستی که انگشت‌هاش را باز کرده بود
و سرنوشت را رها کرده بود روی زمین

دستی
که دیگر نمی‌توانستند مجبورش کنند
دستی تا ابد یکدست
دستی که از تمامِ چیزها دست کشیده بود

پس دست را گذاشت روی میز
رفت بیرون
که زخم‌های پاییز را ببندد
لکه‌های خون را
از ابرها پاک کند
پوست شب را بشکافد
و استخوان ماه را جا بیندازد

رفت
دست را گذاشت روبه‌روی خدا
گفت:
دستی که آزادی را فهمیده است
دیگر به بازوی انسان برنمی‌گردد


تن دادن

و درد

که این بار پیش از زخم آمده بود

آنقدر در خانه ماند

که خواهرم شد

با چرک پرده ها

با چروک پیشانی دیوار کنار آمدیم

و تن دادیم

به تیک تاک عقربه هایی

که تکه تکه مان کردند

پس زندگی همین قدر بود ؟

انگشت اشاره ای به دوردست ؟

برفی که سال ها

بیاید و ننشیند ؟

و عمر

که هر شب از دری مخفی می آید

با چاقویی کند

ماه

شاهد این تاریکی ست

و ماه

دهان زنی زیباست

که در چهارده شب

حرفش را کامل می کند

و ماهی سیاه کوچولو

که روزی از مویرگ های انگشتانم راه افتاده بود

حالا در شقیقه هایم می چرخد

در من صدای تبر می آید.

آه ، انارهای سیاه نخوردنی بر شاخه های کاج

وقتی که چارفصل به دورم می رقصیدند

رفتارتان چقدر شبیهم بود

در من فریادهای درختی ست

خسته از میوه های تکراری

من ماهی خسته از آبم

تن می دهم به تو

تور عروسی غمگین

تن می دهم

به علامت سوال بزرگی

که در دهانم گیر کرده است.

پس روزهایمان همین قدر بود؟

و زندگی آنقدر کوچک شد

تا در چاله ای که بارها از آن پریده بودیم

افتادیم.

2 دیدگاه دربارهٔ «چند شعر از گروس عبدالمالکیان»

  1. سلام.
    نظر شخصیم اینه که “سواد ادبی” ارتباط خیلی زیادی با “ارتباط حسی با شعر” نداره. انتخابت، مخصوصاً چند شعر اول نشون داد که چقدر احساست قشنگه. جالبه. این بعد از شخصیتت رو ندیده بودم. بعدی که شعر دوست داره.
    مخلصیم برادر (یه بار یادته در مورد کلمه ی “برادر” که به کار میبردم چی گفتی؟:دی)
    این لحظه ای که این کامنت رو مینویسم انرژیم خوبه. آزادتر بشم امروز روی واتساپ میگم چرا.

    1. سلام
      آخه اگه سواد و تسلط بیشتری داشتم میگفتم چرا این شعرها قوی هستن یا من دوستشون دارم
      نگاهی که داره بر پایه یک زیرساخت قوی فکری قرار داره به نظرم. برای مثال خیلی از شعرهاش واقعیتهای فلسفی یا اگزیستنسیالیستی یا روانشناختی جالبی رو به شکل دلچسبی به تصویر میکشه.
      – آره فکر کردم جز آن برادران مخلص هستی
      – باشه صحبت میکنیم در موردش

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *